ترانه ی اذان
بهار من زمانی خواهد بود که
خواهرانم در معبدهای باستانی مَحرمیّت
موجِ طره ی گیسوان خود را
برای استجابت دعاهای معنویّت
به فولاد و آئینه گره بزنند .
در این کابوس بازارِ چرک و چین و چروک
چیزی بجز آرامش خیال
نیاز ندارم .
حیات دوباره ام کماکان در گروِ
زلال ترین اشکِ کوثر خانم نهفته است
و ترانه ی اذان از ناودان کوچه های باران
به گوش می رسد .
ای شبگردترین عاشقِ
زندگانیِ کوچه هایِ حاشیه نشینیِ تجلّی
بی تو آلاله ها می سوزند
و بخاطر تزلزل دیوارهای مرطوب
ماکیان سعادت ،
از بامهای ملکوتی محرومین
پرواز می کنند .
ولی من همچنان در تخیّلاتِ اندیشه ی قرن ،
غرق توهّم هستم
بدان که شمشادهای این سجاده ی پهناور
بخاطرخواستن اصالت
به تکثیر حیات خود ادامه می دهند
و همچنان از بازوی بی رحم ترین
سیلی می خورند .
ضمنا . . . .
سفارش کرده اند که قضیه ی اشکها را
با کسی در میان نگذارم
و من هم لبیک گویان
به همین چند خط بسنده می کنم .
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا سرودید
ژرف و پرمعنا
پسندیدم شعرتان را
لایک