شبانه روز خواز دیگران پنهان میکردم
نمیدانستم چه بر سرم خواهد آمد
فقط زنده بودم و به سختی نفس میکشیدم...
مرگ!
مطمئن باش از دهان من صدایی نخواهی شنید
عمریست که زندگی را واژگون گذراندم
غیر از سردی, حس دیگری در ارتباط با دیگران ندارم
این قلب خونین
به سختی میتپد
سوگند خاموشی خورده ام
و حتی صدای افکار بلند پروازانه ام را هم نمیشنوم
در این تاریکی چراغی می افروزم
و با لبخندی سرد تاریکی را احاطه میکنم
به سوی زندگی میخزم
اعصابم از کار افتاده
در یک کلام
زیر و رو شده ام
اکنون او را ببین
رنگی به رخسار ندارد
اما کماکان به هوش است
گلویش گرفته
عمریست که واژه ای به زبان نیاورده
ولی میتواند واژگان را به وضوح از دهان من بشنود
با این واژگان, از درون ابری که مرا احاطه کرده
به وضوح میبینم
کمی تامل کن و نام مرا بخوان
اکنون دوباره میتوانیم صدایمان را بشنویم
دستم را به سوی روزی دراز کرده ام
هنگامی که باد ابر ها را برده
من با تو ام
میتوانم نامت را بگویم
و باز دوباره
میتوانیم صدای همدیگر را بشنویم.
در کنجی خزیده
پرده سیاه و سفید چشمک میزند
رود بی پایان یاوه و نفرین
به سوی دریای جلوه های خیالی جاریست
موجودی که خودش را نابود میکند
هنوز در انتظار شکستن امواج
در حصر خشم آتشین بر بلندا ایستاده
تا بدن تکه تکه خود را به اعماق آتش نفرین شده پرتاب کند
با این حال
هنوز پرد ه ی سیاه و سفید در انتظار شکستن شعله ها
چشمک میزند!...