زخمی را زده ای دوست دارمش
تا ابد این زخم را پیش خود میدارمش
درخیالم گرچه جز صحرا نیست
این صحرای با تو را دوست دارمش
گرچه باشم جنگلی خرم و سبز
این و آنجا بی تورا من کویر پندارمش
در سیاهی های شب،فروغ فکر من
این سیاهی را با خیال تو دوست دارمش
روزهایی که نیستی با امیدت زنده ام
ورنه روز بی فروغم،مثل شب پندارمش
چشم تو شد غل و زنجیر و اسارت
این زندان توست،آزادی پندارمش
خسته جانی را که گرفتی در سهم خویش
جان این دیوانه است،من حیات پندارمش
دل خون میکند و دیده برون میریزد
این اشک ها بهر عمر است،صدگران میدارمش
همه چیز و همه جا با یاد توست
اینگونه زندگی با تورا،عشق میدارمش
انگار چشمانت برای ویرانگری است
این ویرانه خاک توست،من آبادی پندارمش
ای که در قلبم فقر را گسترده ای
این دست نیاز به سوی تو،من بی نیازمیدارمش
بس که نزدیکی نابینا گشته ام
زمین و آسمان همه تویی،من فلک پندارمش
مثل برفی که نه میبارد و نه میماند
این چشمه برف توست،من نعمتی میدارمش
هرنفس که میرود غصه مینشیند جای او
این هوای شهرتوست،که اسراف میدارمش
از خواهش بی ثمر و تنهایی پیمانه پرشد
چشمانت بس که مستم کرد،من شراب پندارمش
نه توان گفتنی نه دل شپندارمش
تقدیم به یگانه پیامبری که معجزه اش را در خود دیدم
زندگی بی وصل تو،من محال پندارمش