من و لحظه لحظه پریشانی ام
و خطِ نشسته به پیشانی ام..
غمی را که چون سیل برمن زد و
نگاهی که آتش به خرمن زد و..
سکوتی که بر من گلو می فِشُرد
فَغانی که در سینه جان داد و مُرد..
غروری که چون کوه بود وُ نبود
توانش که بر تو نَیارد سُجود..
دلی را که بعد از تو شد مشکلم
تمام جهان دِشنه شد بر دلم..
تنم را که سرما به تاراج برد
و دور از تن گرمِ تو جان سپرد..
شَرنگی که در هرنفَس می چِشم
وَ هر آنچه از دوریَت می کشم..
برو، هرچه شد را فراموش کن
چراغی اگر مانده خاموش کن
زِ خاطر ببر خاطراتی که بود
و مَردی که تنها تو را می سُرود
□
اگر هر شب ام بی تو یلدا شده
امیدم همه صبحِ فردا شده
نگاهم اگر خیره، چشمم تَر است
اگر پشتِ من پُشته یِ خنجر است
اگر بی تو تنهایِ تنها شدم
وَ یا ماهیِ غرقِ صحرا شدم
برو لحظه ای خم به ابرو نیار
گذر کن از این زخمیِ روزگار
مبادا که خاطر مُکدّر کنی
غمت را به جانم مُکرّر کنی
زمستان اگر هست، سهمِ من است
بهارِ تو در حالِ بالیدن است
اگر شب دراز است وُ غم بی شمار
به اُمیدِ نوروز، طاقت بیار
به باران بی چتر وُ سقف ات قسم
که من هم به سهمِ خودم می رسم
#مهدی_حصاری
بسیارزیبا وبااحساس بود