نوستالژی سال 81....
یک خاطره یک روز از پاییز عریان
یک خاطره مانند یک خواب پریشان
من منتظر بودم کنار نیمکت پارک
دیدیم که می آیی به سمت من غزلخوان
گفتی سلام و باز هم مثل همیشه
گفتم چطوری ؟ باصدای گنگ و لرزان
من دستهایم را به هم مالیدم و بعد
گفتم که صد رحمت به سرمای زمستان
تو شال سبزت را به من دادی و گفتی:
سرد است با این دستهایت را بپوشان
باخنده گفتی : چای مهمان تو هستم
رفتیم سمت کافه نزدیک میدان....
ماروبروی هم دو سمت میز بودیم
گفتی نگاهم کن دو چشمت را نچرخان
بین من و تو فاصله کم بود بانو
بین من و تو فاصله تنها دو فنجان
آرام دستت را کشیدی روی دستم
من گر گرفتم سوختم از بیخ و بنیان
از کافه بیرون آمدیم و گرم بودم
همراه یکدیگر گذشتیم از خیابان
گفتم که این هم یک قرار از جنس عادت
دیدار بعدی ماه دیگر زبر باران
با گریه گفتی :آخرین دیدارمان بود
گفتم :مرا با این دروغ بد نترسان
گفتی که باور کن جدایی رسمش این است
گفتم که با این حرفها دل را نرنجان
رفتی و دستی هم تکان دادی برایم
من مانده بودم گیج با چشمان گریان
یک سال از عمر جدایی مان گذشته
تا سال دیگر می نشینم زیر باران....
درودبرادرخوبم
بسیارزیبا بود