سه دو یک بازی شروع شد یه پلان چن تا نوشته
نقشامون بهم شبیه من دیوم شما فرشته
دیوه اروم آروم اومد بایه چاقو توی دستش
بایه نفرت قدیمی توی چشم شب پرستش
دیو رسید بالای پله تکیه داد به طاق دیوار
نفساش خیلی بلند بود مثل یه بغض صدادار
باخودش می گفت فرشته رنگ نفرت تو چشامه
تودیگه بختی نداری حالا وقت انتقامه
آروم آروم درو وا کرد بایه خشم پر طعنه
دید فرشته تک وتنها زل زده به بغض آینه
دید فرشته داره میگه روزگار داده فریبم
آینه چشمامو نگاه کن آخه من خیلی غریبم
دنبال یه حرف روشن دنبال یه هم زبونم
یکی که شعر چشامو بتونم واسش بخونم
یهویی چاقوی مشکی از تو دست دیوه افتاد
دیوه گفت منم غریبم تو دلم خشکیده فریاد
گفت منم خسته وتنها دنبال یه هم زبونم
یکی که شعر چشامو بتونم واسش بخونم
چشای خیس فرشته به چشای دیوه افتاد
یکی شد شیرین قصه اون یکی شد خود فرهاد
عاشقی خیلی عجیبه مثل زودایی که دیرن
دیو و آدم و فرشته همشون به عشق اسیرن
این دیالوگ ته صحنه است ته این قصه رسیده
هممون منتظر هستیم چرا هیچکی کات نمیده....
درود
بسیارزیبا بود
احسنت