گفت با مادر سه ساله دختری
خسته ام از قصّۀ دیو و پری
امشب از گنجینۀ اسرار ناب
قصّه ای دیگر نمای ای آفتاب
از تو خواهم زیر نور ماهتاب
راز بابا را بگویی قبل خواب
کرد مادر چهرۀ او را نگاه
و آنگه از قلبش کشید آرام آه
گفت با طفلش که ای نیکو پری
ای که نابی بیش از هر گوهری
قصۀ بابا کمی طولانی است
قصۀ ماه و شب بارانی است
پس بیا بیرون سریع از رختخواب
تا بگویم قصه اش ای ماهتاب
زیر سقف گنبد نیل و کبود
سرزمینی خرّم و سرسبز بود
سرزمینی همچو فردوس برین
میهن ما بود آن نیکو زمین
ناگه از دوزخ برآمد آتشی
تا کند فردوس ما در خامُشی
آتشی سوزنده از یک دیو زشت
که همی سوزاند هر باغ و بهشت
طفل شیطان بود آن دیو پلید
میهن ما را به آتش می کشید
پس برای کشتنش مردان این
سرزمین رفتند از روی یقین
نیک مردانی ظفرمند و دلیر
در جوانی سالک حق همچو پیر
جان فدا کردند در راه وطن
تا شود کوتاه دست اهرمن
تا شود کوتاه دست اهرمن
از حریم پاک این خاک کهن
تا شود کوتاه دست ناکسان
از حریم و مرز این ملک گران
رفته اند آنها که خاموشش کنند
تا همه عالم فراموشش کنند
رفته اند آنها ولی آزاد گشت
خاک ما از دست دیوان پلشت
رفته بابای تو هم با این گروه
تا بماند پشت میهن همچو کوه
قصۀ او قصۀ آزادگی ست
آیه ای از سورۀ دلدادگی ست
از حقیر: محمد ساکی 15/آذر/1395
دستمریزاد
شاد باشید