میشناسی مرا؟
گمشده ای ازیادرفته !
درغربتی غریب
که حتی باخودغریبه ام
میدانی چرا؟
فراموش کرده ام
بربومی سیاه تصویر کنم
نقشی ازگذشته ام
اکنون من ماندم وذهتی مبهم
باهجوم خاطرات گنگ!
وروزهای رفته ازیاد
بی نام وبی نشان
شاید فردای نیامدنی ، پیدا کنم خودم
تاکمتر اینگونه صدا کنند مرا
،، آهای ی ی ی،، !
**==**==**==**
غرورم شکسته دراین روزگار
نمانده برایم نه صبروقرار
چنان سروخشکیده شدپیکرم
فراری شده شورِعشق ازسرم
دلم مرده همراه احساس من
بریده دراین حکم دل آس من
چه فرسوده خنده به روی لبم
غم وغصه شد هم جوار شبم
دگرگریه درگونه عادت شده
دلم تنگ وبی روح وطاقت شده
چودلقک شدم ، پیروباالتهاب
گره خورده فکرم پرازپیچ وتاب
چه سخته صدای تورا نشنوم
که ازدوری تو پریشان شوم
بیا بغض لب های من وا بکن
کمی هم مرا دردلت جا بکن
این سروده درپاسخ به ترانه ی پدر(فکرکنم با صدای عماد) است که چندی قبل برایم فرستادندهرچندبه زیبایی آن ترانه نیست پوزش
s@rv