روزگاری گذشت و در شعرم
سخن از عشق و عاشقی گفتم
اینهمه سوژه بود و پیوسته
دُرّ معنی به عشق می سفتم
درد اما... چه سوژه ی نابیست !!
خوانی از هر طرف همان درد است !
در سفرهای دیده از هر سو
بر دل آدمی ره آورد است
دردهارا دلم ... کمی حس کن
بین این اجتماع افسرده
زیر ویرانه ی مصیبت ها
در نگاه گلی که پژمرده !!
درد یعنی دو چشم خیس پدر
پیش فرزندش از تهیدستی
یک کم آن سوی تر از آن خانه
خنده هایی ز شادی و مستی
درد یعنی که بیگناهی زار
توی زندان به زیر تیغ است و
دادخواهی و گریه و زاریش
حاصلش حسرت و دریغ است و
زنگ انشاء و... علم بهتر یا ...
همه گفتند پول و ثروت خوب
اینچنین خورد گُرده ی دانش
با یدِ جهل و از جهالت چوب
به جوانان نگر که اکثرشان
رو جوانند قلبشان پیر است
پانزده ساله ای به من میگفت
که ازین عمر و زندگی سیراست
کم ندیدیم دخترانی را
از غم نان و ....خود فروشی ها
ظلم و ظالم سوار بر مظلوم
وای بر ما و این خموشی ها
آن کسی که برای رفع خمار
به غریبی سپرده خواهر را
وان دگر در توهم شیشه
کُشت در خواب خوش برادر را
درد یعنی که روی چون ماهی
میشود ذوب از اسید اما
آنچه آتش زند به جان این است:
این جنایت کسی ندید اما
ارتشاءَست و ارتباطات است
در ادارات .... حل مشکلها
بعد از این دو شود چه آسان باز
گره ِ کورِ کارِ خوشگلها
همه با اعتدال بیگانه
بند تفریط یا که افراطیم
فی المثل گه چو صاعقه ، گاهی
در تحرک بسان امواتیم
کودکانی به جای مدرسه ها
کار کردند و کودک کارند
راستی !! اینمرفهین آیا
از غم دیگران خبر دارند ؟؟
حج روی گرد خانه گردیدی
حق قبولش کُند ... ولی حاجی
کاش بودت خبر کسی از فقر
جان دهد جان کَند ولی حاجی
درد یعنی که چون تهیدستی
بخیه باید ز زخم بگشودن
بی بضاعت ..رود به نابودی
با زر و پول ..میتوان بودن
درد یعنی به نام دین خدا
تیشه بر ریشه های دین زده شد
دین مهر و عطوفت و رأفت..
مُهرش اما به نام کین زده شد
درد این است ، هم زاسب هم اصل
بر زمین خورده و ..... ملالی نیست
در کلاس مرام و مهر و وفا
بحث و تحلیل و قیل و قالی نیست
جملگی مان اگر که اعضای
جسم انسان و پیکری باشیم
درد هر کس به جانمان نیش است
فکر بهبود از دری باشیم
درد بسیار بر دلم هست و
زخم هجران کجای دل بنهم
بهتر آن است تا زمام دلم
من به دست خدای دل بنهم
خاطر نازک از عزیزانم
گرچهرنجیده شد ولی معذور
آنقدر بر دلم لگد زده اند
که به املاءشان شدم مجبور
محمد رضا بهرامی