باید که سوخت در آتش سوزان تو
به دیدن، آتش احساس نمی شود
هرچند تلخ است معمای این حیات
خاک بی رَنجُ سوز الماس نمی شود
شاید به خاک سرد افتاده ایم به درد
دانه بدون خاک، بوته یاس نمی شود
افسوس طعم ،گَس ، شراب مرگ
چشیدن مردن، بی تماس نمی شود
دیوانه در قفس، چو پروانه ای ضعیف
دیوانه،دیوانه است و ناس نمی شود
خشت گِلی به ز سنگ بی فایده است
اما بی سنگ کاشانه ای،اساس نمی شود
سازی حزین سراسر جهان ز غم کِشد
بی درد بشر،مرگ در هراس نمی شود
حزنی عجیب ، کُشد زمینیان پاک
با علم بی عمل بشر خاص نمی شود
بهشت نه باغ بود نه شهری میان ابر
عشق است میان ما،به التماس نمی شود
گاهی شروع کنیم از پایان بی کسی
بی کس شراره ای و قیاص نمی شود
لعنت به من که، منیتم را بنا نهاد
این من نه تویی و شناس نمی شود
یارب مدد نما، از نو شروع کنم حیات
هرگز بخشش جمع با قصاص نمی شود
........................................................................