چقدر منتظرت ماندم و فریب شدند
مسافران وسط جاده ات غریب شدند
سرود حافظ و سعدی و مولوی گم شد
نگفته های مجانین دل طبیب شدند
تمام عمر، نه آنگونه ای که شاعرها
غلو کنند وبگویند، منتظر ماندم
چه سالها که نفهمیده، پوچ و ساکت و گنگ
هر آنچه ورد و دعا بر لبم شدی خواندم
به خون جوانه زدی، خون دل که می پاشید
پس از ورود گلوله به قلب تاریکم
من آبیار تو هستم، ببخش اگر جز سرخ
نمی رسد به تو از رنگ های باریکم
گسسته می شود و تکه تکه می ریزد
کسی به نام من آنجا که بود می میرد
چقدر راحت و آزاد، آنکه در زندان
بدون یاد شدن، از تو یاد می گیرد
به پوچی من و ارزنده بودن حَرَمَت
حصار شد بدنم، تا بُروز یافتنت
که گریه های من و کودکان چوبینم
شود مسبّبِ سبز، از درون شکافتنت
به وصف ناشدن و بی زمانی ات سوگند
که من بهانه ی آیینه ام که در یابیش
نگاه می کنی، ای بی مکان چه می بینی؟
میان حفره ی در سینه ام؟ که دریابیش!
پ.ن.
چیزی به جز معنویت، نمی تواند هویت کافی برای یک انسان باشد.
امّا افرادی که با دقت و منطق قوی به زندگی نگاه می کنند، برایشان تقریبا تمامی انواع موجود معنویت غیر قابل پذیرش، بلکه نوعی فریب و ساده انگاری و ندانم کاری است.
چگونه می شود، به این طور افراد، که با رشد تفکر و گسترده شدن ارتباط بین انسان ها، تعدادشان کم نیست، معنویت انسان را نشان داد؟
ممنونم که چشم و ذهنتان را رنجه فرمودید و خواندید
ارادتمند همگی شما بزرگواران هستم
درود بر شما