يکشنبه ۲۷ آبان
مادر شعری از محمدعلی
از دفتر دفتر دوم نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ شنبه ۵ تير ۱۳۹۵ ۱۴:۴۷ شماره ثبت ۴۸۱۹۱
بازدید : ۷۵۵ | نظرات : ۷
|
|
*جای* *مادر* *خالیست*
------------------------
*مادرم* در یا بود
نور بود،
ایمان بود،
او به رنگ یک ابر،
او خود باران بود.
*مادرم* چون خورشید،
نرم و آرام و لطیف
دست گرمی هم داشت،
یادم هست آن روزها:
*پدرم* می خندید،
شعر می خواند،
گاه از روی غضب،
صورت دیروزش را،
به بهای پرش گرد و غبار دنیا،
سخت سیلی می زد.
*مادرم* صورت نمناکش را،
رو به سمتی ابدی،
پشت نادانی ما گم می کرد.
و من آن کنج اتاق،
خاطرات نم فرداها را،
روی ته مانده اوراق خیال،
می نوشتم.
*خواهرم* بر لب بی آبی حوض،
نقش خیزاب عظیمی به بلندای خیال،
روی دستان خودش می پاشید،
چه کسی باور داشت،
صفت ابر بهار،
پیشه ی پنجره پشتی ماست.
چه کسی باور داشت،
*مادرم* خواهد مُرد
*مادرم* خواهد مُرد؟!
اوکه چون دریا بود،
نور بود،
ایمان بود،
عشق بود،
باران بود،
*مادرم* خواهد مُرد؟!
******************
*مادرم* زیبا بود،
همچو یک ابر سپید،
سبز بود،
خُرّم بود،
همچو یک دشت وسیع.
*مادرم وقتی مُرد،*
همه را با خود برد.
نور را، ایمان را،
عشق را، باران را،
***
*مادرم وقتی مُرد،*
آسمان ابری بود،
ناگهان نعره کشید،
باد سختی برخاست،
کوچه ها خلوت و خاموش،
همه جا سرد و نمور،
جاده ها لغزان بود.
******************
*مادرم وقتی مُرد،*
نارون می لرزید،
سِهره فریاد کشید،
لاله ای پس افتاد،
غنچه ای پرپر شد.
مادرم وقتی مُرد،
هیچ کس خانه نبود،
پدرم گرم تلاش،
جای دوری هم بود.
پی روزی حلال،
پی آسایش ما،
غافل از فرداها.
******************
*مادرم وقتی مُرد،*
خواهرم کوچک بود،
با عروسک می گشت،
حرف می زد، می خندید،
زن همسایه مرتب او را،
طفل خود می نامید.
گاه از روی ترحّم می گفت
طفلکم تنها شد.
******************
مادرم هر روز رخت ها را می شست،
روی بندی که سرش بسته به یک خاطره بود،
آفتاب می کرد.
*مادرم وقتی مُرد،*
رخت ها را باد با خود برد.
بند تقدیر هم از سایش پی در پی ایام گسست.
******************
مادرم وقتی مُرد،
تا چهل روز شاید،
واژه ها معنی خود را دریافت،
حرفها از ته دل می جوشید،
دوستان همه خاضع بودند.
ولی افسوس که چندی نگذشت،
که همان قصّه ی کوتاه به انجام رسید.
و یکی از شبها خانه ی کوچک ما، خلوت شد.
******************
*مادرم وقتی مُرد،*
پسرش شاعر شد،
خردش ضایع گشت،
سر به صحرا افکند،
و دگر باز نگشت.
کس نفهمید، کجا رفت،
چه ها اندیشید،
خنده ی یخ زده ی تلخ زمستان می گفت
شاید او نیز به مادر پیوست.
******************
*مادرم فاطمه بود،*
واقعا *فاطمه* بود ،
مادرم کهنگی درد غریبی که درون داشت،
زما می پوشاند.
چهره اش شاد و پر از خنده ، ولی،
سینه ای مملو درد،
قلب رنجوری داشت.
ماندیدیم که او گریه کند.
یا که از سختی پیوسته ایام شکایت بکند
شاید آن نیمه شبانی که مرانشئه خواب از سر رویا می برد،
پشت تاریکی و خاموشی غفلت آرام،
خسته از درد به خود می پیچید.
*مادرم وقتی مرد،*
تازه ما پی بردیم که چه دردی که درون داشت و ما،
بی خبر از آن بودیم .
قلب او سوخته از شدت گرمای محبت ،
وز عشق ،
قلب او سوخته بود.
******************
*مادرم وقتی مُرد،*
خواب بودم من،
فارغ از این دنیا،
غرق در رویاها،
که خبر آوردند،
مادرت ....مُرد بیا...
تا که از خواب پریدم آن شب،
همچو یک بید در آغاز خزان،
سر تنهایی خود لرزیدم.
و از آن روز به بعد
وزن بغضی سرد و وسخت
سینه تگ مرا در هم شکست،
و سیه روزی و تنهایی من،
از همان روز سیاه و منحوس،
نقل هر محفل و هر مجلس شد.
و از آن روز به بعد،
کار من این شده است،
می نشینم لب تنهاییّ حوض،
رو به روی گل سرخ،
در دلم می خوانم:
یاد آن واژه ی آرام به خیر،
یاد آن معنی موّاج به خیر،
یاد آن نامی گمنام به خیر،
جای مادر خالی است،
ردّ پای او نیز،
روی گلبرگ خیال،
لای آواز غم انگیز درختان انار،
پای اندام تن لخت خزان،
مانده است تا امروز.
و نگاه هر روز،
از میان گل نیلوفر باغ،
حال رنجور مرا می پاید.
جای مادر خالی است.
جای مادر در باغ،
جای مادر در دشت،
جای مادر خالی است.
گرچه یادش همه عمر،
در میان رگ و خونم جاریست..
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود برادرخوبم
چقدرزیبا اندوهت روبه تصویرکشیدی
چه دردبزرگی داشت شعرت
وچقدرمن گریه کردم همراه شعرت
روح مادرعزیزت شاد
دعامی کنم خداوند توان تحمل این غم بزرگ روبهتون بده
انی زچه رو دیده ما میگرید / در ماتم شاه اولیا می گرید
تنها ز غمش اهل زمین گریان نیست / عیسی به فلک از این عزا میگرید
با تسلیت ایام شهادت مولای متقیان
در مناجات شبانه شبهای قدر را التماس دعا دارم