سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 آبان 1403
    16 جمادى الأولى 1446
      Sunday 17 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲۷ آبان

        نوجوانی رنجور

        شعری از

        حسین سیدبر داهل

        از دفتر بانوی بیت نوع شعر نیمائی

        ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵ ۱۰:۵۵ شماره ثبت ۴۸۰۰۵
          بازدید : ۴۰۲   |    نظرات : ۸

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر حسین سیدبر داهل

        نوجوانی رنجور

        نو جوانی رنجور
        دست بر سر بسته
        به عزاداری احساس دلش می گرید
        گاه آرام گهی چون مجنون
        دیدگانی پر خون
        بغض همچون زیتون
        ناله اش باعث پنبه زدن چرخ شد است
        تو بگویی انگار
        که فلک هم از غم
        داد و اشکان نفس گیر خودش را به تن و گوش جوان میریزد
        آه می سوزد او
        آه می سوزد او
        و به گرمی با خویش
        شرح درد آور مرگ دل خود می گوید
        با صدایی نا جور
        با نگاهی در اشک
        این چنین خسته ی زجر
        نو جوانی در رشک
        :روزگاری که خودت یادت هست
        ، زندگی زیبا بود
        مثل دریاها صاف
        خالی از موج و تپش ها ای دل
        و چه مستانه خوشی با من بود
        مثل یک دوست به دست و تن بود
        باد ها بوی نوازش می داد
        بوی خواهش خواهش می داد
        خواهش فردا ها
        آب ها مثل روانم آرام
        من از دیدن هر شاخه و برگ
        دیدن نسترن و لاله و دشت
        عشق می چیدم عشق
        نفس از حنجره میشد سرشار
        و امیدم پر بار
        همچنان قامت سرو
        بیت می گفتم و دیوار میانم کی بود
        مست می گفتم و هشیار زبانم کی بود
        حرفی از مهر که می آمد خوب
        خنده بر لب زدنم پیدا بود
        کاش می فهمیدم
        کاش می فهمیدم
        که نباید خندید
        گریه ها در پس این خنده شکفت
        یادم آمد می گفت
        : که به مانند نسیم
        بی صدا می آید
        دست در دست چه ها می آید
        پنبه در گوش من و او در راه
        دیر پنداشتم این روح نفس گیرم چیست
        ان زمانی که تمامم شد عشق
        راستی یادت هست ؟
        روز اول که چو بید
        تو مرا لرزاندی
        قصه را هم خواندی
        نغمه ها چرخاندی
        پر از شور مرا سمت قرار
        رو به دروازه ی مرگ
        آه می گرداندی
        همه تن چشم شدم
        من بیتاب ترین
        به سرم صد ها فکر
        چه بگویم با او
        کم کمک مهر به آغوش غروب
        تن خود را میداد
        که قدم هایش آرام آرام
        گوش من را مملو
        از نوای خود کرد
        دست هایم چون برف
        ، سرد بودند و چه سرد
        تا نگاهم افتاد
        به چنان چشم که کرد
        خانه ی سخت تو را بی بنیاد
        آه می سوزی آه
        اسم او فاطمه بود
        صورتش چون گل سرخ
        مژه هایی چون بید
        شرم و صد ناز نمایان می کرد
        خوش تر از عطر بهار
        ، تنش آتش میزد
        به تویی که چون خار
        عاشق سوختن خود بودی
        گرم صحبت گشتم
        به جز او هیچ کسی در مردم
        نه چنان پیدا بود
        او پر از دم زدن و من به همان نرگس چشم
        خیره تر می گشتم
        لحظه ها مثل شهاب لحظه ها هم چون باد
        لحظه ها همچون آب
        چه به سرعت رفتند
        و در آخر من مست
        چه به آغوش کشیدم مه را
        بوسه ای گرم از آن روی لطیف
        زدم ای دل تو چنان لرزیدی
        که هنوز از آن روز
        رعد آن در تو نمایان مانده ست
        و خدا حافظی تلخ که کردم با او
        آن شبم رفت ولی بیداری
        در سرم ماند به مانند خیال
        همه ی شام به مثل ساعت
        دور آن لحظه ی دیدار خیالم می رفت
        گاهی از بیت سرودن هایم
        رو به پرواز چه حالم می رفت
        آنقدر در این شور
        غرق دریا بودم
        صدف مهر به من چشمک زد
        ومن از باز ترین پنجره ها نور تو را می دیدم
        گاه حسرت یا تاب
        رفت و آمد می کرد
        روز تا شب میشد
        سالمان قد می کرد
        تو هم آن ساعت شن بودی دل
        که فرو می رفتی
        تو که با خنده ی مستانه ی او می مردی
        کوله ی اشک به دوش رخ من می بردی
        تو که عادت به تماشای صدایش کردی
        تو که باور به هر آن قول و وفایش کردی
        دیدی ای دل که چه شد ؟
        سقف آمال تو را چندی بعد
        تیشه ی عشق فرو ریخت سرت
        در میان آوار
        ،زجر و اندوه و فراق
        تو به دنبال چه می گشتی هان ؟
        به همان روزنه دلخوش بودی
        روزنی در زندان
        آه می دانستی
        که در این چاه اگر راه نبود
        دل به آن ماه نمی دادی دل
        تو چه می دانستی؟
        تو چه می دانستی ؟
        او که تصویر مرا با قلم یاد کشید
        او که از باغ نگاهم طعم عشق چشید
        او که از مزه ی لب های من آگاه شد است
        پس چرا حال نمی بیند باز
        روح رویای مرا در پرواز
        آه ای پنجره ها
        نور مهری هم نیست
        به چه امید به فردا ها من
        دست لرزان دلم را بدهم
        لبم از گفتن غم ها خشکید
        تر نشد نرگس مستانه اش از آه تو دل
        به چه امید بگو
        تشنه در مهلکه ی خشک شدن ها باشم
        دلم آرام بگیر
        دلم آرام بمیر
        دیگر آن مردمک از روی تو چرخانده شد است
        سوره فصل دلم خوانده شد است
        . نوجوانی رنجور
        دست بر سر بسته
        به عزاداری احساس دلش می گرید.
        حسین سیدبر
        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        جمیله عجم(بانوی واژه ها)
        دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۶:۱۰
        درود برادربزرگوارم
        نیمایی زیبا وبا احساسی بود
        البته انگار با موبایل ارسالش کردید ومتاسفانه کمی بهم ریخته شده بود
        برای اینکه دیگه این مشکل تکرار نشه درهنگام ارسال شعر ابتدا گزینه ی ارسال باتبلت وموبایل که بالای کادر ارسال هست روتیک بزنید حتمن تا منظم ارسال شه شعرتون
        من براتون مرتبش کردم کمی که خیلی هم سخت بود بس که طولانی بود ونمی دونم چقدر درست شد
        به این نحو:

        نوجوانی رنجور

        نو جوانی رنجور
        دست بر سر بسته
        به عزاداری احساس دلش می گرید
        گاه آرام گهی چون مجنون
        دیدگانی پر خون
        بغض همچون زیتون
        ناله اش باعث پنبه زدن چرخ شد است
        تو بگویی انگار
        که فلک هم از غم داد و اشکان نفس گیر
        خودش را به تن و گوش جوان میریزد
        آه می سوزد او آه می سوزد او
        و به گرمی با خویش
        شرح درد آور مرگ دل خود می گوی
        د با صدایی نا جور
        با نگاهی در اشک
        این چنین خسته ی زجر
        نو جوانی در رشک :
        روزگاری که خودت یادت هست ،
        زندگی زیبا بود
        مثل دریاها
        صاف خالی از موج
        و تپش ها ای دل
        و چه مستانه خوشی با من بود
        مثل یک دوست به دست و تن بود
        باد ها بوی نوازش می داد
        بوی خواهش خواهش می داد
        خواهش فردا ها
        آب ها مثل روانم آرام
        من از دیدن هر شاخه و برگ
        دیدن نسترن و لاله و دشت
        عشق می چیدم
        عشق نفس از حنجره میشد سرشار
        و امیدم پر بار
        همچنان قامت سرو بیت می گفتم
        و دیوار میانم کی بود
        مست می گفتم و هشیار زبانم کی بود
        حرفی از مهر که می آمد
        خوب خنده بر لب زدنم پیدا بود
        کاش می فهمیدم
        کاش می فهمیدم که نباید خندید
        گریه ها در پس این خنده شکفت
        یادم آمد می گفت :
        که به مانند نسیم بی صدا می آید
        دست در دست چه ها می آید
        پنبه در گوش من و او در راه
        دیر پنداشتم این روح نفس گیرم چیست
        ان زمانی که تمامم شد عشق
        راستی یادت هست ؟
        روز اول که چو بید
        تو مرا لرزاندی
        قصه را هم خواندی
        نغمه ها چرخاندی
        پر از شور مرا سمت قرار
        رو به دروازه ی مرگ آه می گرداندی
        همه تن چشم شدم
        من بیتاب ترین به سرم صد ها فکر
        چه بگویم با او
        کم کمک مهر به آغوش غروب
        تن خود را میداد
        که قدم هایش آرام آرام
        گوش من را
        مملو از نوای خود کرد
        دست هایم چون برف ،
        سرد بودند و چه سرد
        تا نگاهم افتاد به چنان چشم که کرد
        خانه ی سخت تو را بی بنیاد
        آه می سوزی آه
        اسم او فاطمه بود
        صورتش چون گل سرخ
        مژه هایی چون بید
        شرم و صد ناز نمایان می کرد
        خوش تر از عطر بهار
        تنش آتش میزد
        به تویی که چون خار
        عاشق سوختن خود بودی
        گرم صحبت گشتم
        به جز او هیچ کسی در مردم
        نه چنان پیدا بود
        او پر از دم زدن و من به همان نرگس چشم خیره تر می گشتم
        لحظه ها مثل شهاب
        لحظه ها هم چون باد
        لحظه ها همچون آب
        چه به سرعت رفتند
        و در آخر من مست
        چه به آغوش کشیدم مه را
        بوسه ای گرم از آن روی لطیف زدم
        ای دل تو چنان لرزیدی
        که هنوز از آن روز
        رعد آن در تو نمایان مانده ست
        و خدا حافظی تلخ که کردم با او
        آن شبم رفت
        ولی بیداری در سرم ماند
        به مانند خیال همه ی شام
        به مثل ساعت دور
        آن لحظه ی دیدار
        خیالم می رفت گاهی
        از بیت سرودن هایم
        رو به پرواز
        چه حالم می رفت
        آنقدر در این شور
        غرق دریا بودم
        صدف مهر به من چشمک زد
        ومن از باز ترین پنجره ها
        نور تو را می دیدم
        گاه حسرت یا تاب رفت و آمد می کرد
        روز تا شب میشد سالمان قد می کرد
        تو هم آن ساعت شن بودی
        دل که فرو می رفتی
        تو که با خنده ی مستانه ی او می مردی
        کوله ی اشک به دوش رخ من می بردی
        تو که عادت به تماشای صدایش کردی
        تو که باور به هر آن قول و وفایش کرد
        ی دیدی ای دل که چه شد ؟
        سقف آمال تو را چندی بعد
        تیشه ی عشق فرو ریخت
        سرت در میان آوار ،
        زجر و اندوه و فراق
        تو به دنبال چه می گشتی هان ؟
        به همان روزنه دلخوش بودی
        روزنی در زندان
        آه می دانستی
        که در این چاه اگر راه نبود
        دل به آن ماه نمی دادی دل
        تو چه می دانستی؟ تو چه می دانستی ؟
        او که تصویر مرا با قلم یاد کشید
        او که از باغ نگاهم طعم عشق چشید
        او که از مزه ی لب های من آگاه شد است
        پس چرا حال نمی بیند باز
        روح رویای مرا در پرواز
        آه ای پنجره ها
        نور مهری هم نیست
        به چه امید به فردا ها من
        دست لرزان دلم را بدهم
        لبم از گفتن غم ها خشکید
        تر نشد نرگس مستانه اش از آه تو دل
        به چه امید بگو
        تشنه در مهلکه ی خشک شدن ها باشم
        دلم آرام بگیر
        دلم آرام بمیر
        دیگر آن مردمک از روی تو چرخانده شد است
        سوره فصل دلم خوانده شد است .
        نوجوانی رنجور
        دست بر سر بسته
        به عزاداری احساس دلش می گرید.
        خندانک خندانک خندانک خندانک

        البته مشکلاتی هم داشت
        علی رغم اینکه سرشار ازتصاویر زیبا بود
        اما کمی دربعضی جاهاش لغزش وزنی حس کردم
        و بعضی ازجمله ها هم ارتباط معنای چندانی نداشت وبارمعنایی اش ضعیف بودودرواقع ضعف تالیف هم داشت
        اگر کمی دست به سر وروش بکشید خیلی خوب میشه
        موفق باشید خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        آلاله سرخ(سیده لاله رحیم زاده)
        دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۵۲
        خندانک خندانک خندانک
        علیرضا کاشی پور محمدی
        دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۰۶
        خندانک
        سید ظاهر موسوی
        دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۰۸:۳۴

        درود
        زيبا بود
        مانا باشيد
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۱۱:۱۴
        خندانک خندانک خندانک
        علی پورحبیبی
        دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵ ۱۷:۰۶
        خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        6