من زمستانی ترین فصلم برو!
تا مبادا با دلم سازش کنی!
یک بغل گرمم کنی با اشتباه
در تنم ایجاد آرامش کنی!
****
زندگی را سربکش با اشتیاق
بی خیال این همه احساس باش!
شعر هایم را بسوزان بعد از این
خواهشم را تیزی الماس باش !
****
نوش بادش آن که زیباییت را
روزشب بااشتها سرمی کشد
خوش به حال دست هایی که تورا
با تمام شوق در بر می کشد؛
می زند زل در تن ریواسی ات
بعد از آن در باورش حل می شوی
در نگاه دست های خواهشش
نرم وزیبا مثل مخمل می شوی
****
من به این افسوس های ناگزیر
دیری ودوری ست عادت کرده ام
دیده ام پاداش های دوزخی
بس که بت هارا عبادت کرده ام!
شاعری از جنس درد وحسرتم
می گریزم از تمنای محال
نیست قدر ذره ای در باورم
خواهش نوشیدنی از آن زلال!!
***
رفته است از نردبان شعرمن
شهرت زیبایی ات تا آسمان
ناز تو اما نشد یک بارهم
بانیاز ممتد من هم زبان!
بعد از این مانند طاعون دیده ها
در سکوتی تلخ پنهان می شوم
شعر هایم از تو خالی می شود
اوج سرمای زمستان می شوم!