ميلاد گل سرخ
درايــــــّّــــــام زمان بي زماني
به جــــــــايي ما وراي لا مكاني
نه بودي از زمان بود و نه ايام
نه نامي از زمان بود ونه از نام
بري بود از حدوثِ ممكناتـش
يكي قا ئم به بودِ بودِ ذاتــــــــش
يكي يي خارج از حّدِ شمارش
وجودي لا مكان دوراز گزارش
صفاتش عين ذاتِ لا يزالي
نه او را مبدايي و نه مــــــــآ لي
نه فكري تا كه در تشبيه كوشد
برآن فوق ِ تصور جامه پوشــــد
وجودي در كمال بي نيازي
وجودش وصف حال بي نيازي
خود او دال بر ذات خودش بود
خودش در حال اثبات خودش بود
نه او را حركت از حالي به حالي
نه از جايي به جايي انتقـــــــالي
نه محتاج نمـــــــــونه بهر خلقت
نه گاه آفريـــــــنش غرق فكرت
وجودي برتر از درك و تصوّر
غني يي بي نياز ازهر تغيّــــــــر
خداوندي كه بود ازبوداو بود
وجود هرچــــه جودازجودِاوبود
خودش دردرذا ت خود كرده تجلّا
ازآن كل ،كلّ ممكن شد مهــــــيّا
زنورذ ات خود درلامكاني
برون ازدرك ذهن وزمــــــــعاني ....
وجودي شد مصور عين ذاتش
نه واجب ، بل وراي ممكناتش
به عشق روي او افلاك روئيد
ستاره بر فراز خاك روئيد
همان كو اوّلين خلقتش بود
وجودي كو كمال رحمتش بود
به يمن نور از لطف خدا نور
محقق آيه ي نورٌ علي نور
زآن پاكيزه نوران، شد عدم بود
سپس خلق همه لوح و قلم بود
ز نور چارده هستي شد آغاز
در خلقت به خلقت زان سپس باز
فضا را آفريد و داد وسعت
در آن سياره و ثابت به حكمت
زمين خاكي و دريا پديدار
شد از الطاف او صحرا پديدار
به درياها تلاطم كردن آموخت
به باران هم ترنم كردن آموخت
حيات از آب روشن گشت آغاز
تموج كرد و شد با باددمســــــاز
به درياجمله ي مو جود موجود
به صحرا جمله ي مو جود موجود
ز سعي آفتاب و باد و باران
ز خاك تيره شد جنـــــــگل نمايان
چو در باغ ولايت ياس روييد
به هر شاخه گل احساس روييد
ز ابر فرودين الماس روييد
بلور از ابر پر احساس رويـــــيد
به صحرا دست رويش تاكشيدند
به زير پا زمرّد گســــــــــتريدند
زمين چون شد ز خواب ناز بيدار
دميد از خاك تيره لاله بســــــيار
چو بلبل شد غزلخوان طرف بستان
تمام دشت و صحرا شد گلستان
به فرمان خداي عشق و احساس
هزاري شد خريدار گل يـــــــاس
...و ممكن شد تلاقي دو دريـــا
يكي شد بيكرانه شد چو دريــــا
دو دريا از شعف هر دو خرو شان
و زاييد از دو دريا درّ و مرجان
در آن دم آسمان محو زمين بود
زمين چون رشك فردوس برين بود
تبارك گو خدا از خــلــــقتِ گل
خدا شد مـــنجلي در هيئــــــــتِ گل
تمام عاشقان يكــــــــدست بودند
ز جامش بلبلان سر مســـت بودند
گل سرخي به بســـــتان آفريدند
گلستان در گلــــــــــستان آفريدند
چو بازار محبّـــــت گرم گردد
دل سنگ از محبت نرم گــــــردد
تمام واژه هايم صف كشيدند
كه تا نقش گل مصحف كشيدند
.................................
از اين گل چشمهاي من بهاريست
ز عشقش مثنوي از ديده جاريست
دو بيتي هاي سرخ از ديده ريزد
به ياد لاله هاي چيــــــــــده ريزد
از اين گل دشت و صحرا ارغوانيست
بهار كربلايش جاودانيست
كجا از نيزه مي نالد گل من
فراز نيزه مي بـــالد گل من
عطش سيراب خشكِ حنجر اوست
يقين مبهوت كنه باور اوست
گواه عاشقي در اوج مستــــــــي
سر ببر يده ي از خون تر اوست
به روي نيزه ني را مي نوازد
تمام ني نوايي در سر اوست
ز يوسف هم توان بگذشت آسان!
عزيز به يو سف اكــــــبر اوست
يد بيضاي موسي را چه جلــــوه
چو خورشيدي درخشان اصغر اوست
سخن از "لن تراني " نيست اينجا
ملا قات حسين و داور اوست
پيام سرخ حلقومش مكـــــــــــرر
بلند ازناي سبز خواهر اوست
شهادت بهتر از ننــگ مذلــــت
پيام جاودان حنــــــــجر اوست
مگر پروانه از آتــــــــش گريزد؟
گواه عاشقي خاكستر اوســـت
هما را با زمين سيران چه نسبت؟
تمام آسمان زير پــــــر اوست
نشد نوميد دشمن هم ز جـــــودش
گواه بهترين انگشتر اوست
گــــــــواه انـتظار مهدي عاشق
دو بيتي هاي چـشـــم مادر اوست
كرج – محمد علي جعفريان (عاشق) 21/4/1383
سروده بسیار زیبا و شورانگیز
یا مهدی ادرکنی