یک روح آشنا همه شب توی این اطاق
ناخن به روی قامت دیوار می کشد
همپای لحظه های غریبم، نفس...نفس...
در من زنی نشسته که سیگار می کشد
آغوش کهنه اش پرِ از خواهشی فلج
نامطمئن ترین هدف زندگی من
یک زن ، دچار ظن زیان بار زندگی
محکوم تا ابد به نفس در قفس زدن
درجای جای خاطره هایم عبور او
با خنده های مبهم و لبهای قرمزش...
یک مالِنای گم شده در شهر بی کسم
با دست های آهن و قلب پروتزش
خم می شوم درون خودم پیش پای او
از ترس پخش ادکلنش روی خاطرم
چشمان گرگرفته ی او جیغ می کشند
مبهوت استقامت گنگ دِراورم
رو می کنی به من که خودم نیستم ، تویی
نقشِ مکملی که در اندازه ی توام
بدجورتوی مخمصه ات گیر کرده ام
وقتی که در سکانس نهایی ، دنیرو ام
صدسال بعد من که بیایی هنوز هم
عطرت درِ اطاق مرا باز می کند
تاریخ ، جبر پیرهنت بود روی مبل
حتی بدون من... و تو آغاز می کند
دست مرا بگیر و کنارم بمان که من
چندین هزار دفعه بدون تو مرده ام
-از باد دست فرفره افتاده ، خسته تر-
مردی به کنج قلب تو سنجاق خورده ام
در جستجوی نیمه ی پنهانِ بودنم
کتمان نمی کنم که به شک خورده باورم
دلخوش به بند آخر این شعر مزمنم
با آرزوی حک شده در کاسه ی سرم
یک روز می رسد پس از این سال های بد
تا ما به لطف خم شدن پشت زندگی
آغوش توی هم بکشیم عاشقانه در-
جایی بدون خاطره اما همیشگی
جایی که دست شعر به لمسش نمی رسد
..........................................
...........................................
...........................................