تو لیلایِ شهرِ قصه های مَنی
که در خواب غزل هایِ آشفته ی هر شبم ، خودنمایی می کنی ...
تو آوازِ گمشده ی پرندگانِ قفسی !
و در جریانِ آبشارِ سینه ی من ؛ عبورِ نگاه را به تماشا نشسته ای ...
تو همانی !
خاطره ای ... نگاهِ مضطربِ مَنی !
یَلدایِ بی بهانه ی جانی
تو جان بَهایِ منی و زیر و بَمِ صدایِ من ،
انعکاسِ نفس های توست ...
انگور در دستِ تو شیرین می شود
و سیب در چرخشِ مَستانه ی گفتارِ تو ؛ طعم می گیرد ...
عسل از شَهدِ کلامت ، سرشار
و شراب از برقِ نگاهِ تو ، مُلتهب است ...
در هُرمِ نفس هایِ یک عصر ،
میانِ تنهایی کوچه ؛ در هراس و تردید
پاهایِ به گِل نشسته ام را ببین !
امشب جانِ تو و جانِ تمامِ لحظه های من ...
امشب میانِ هراسِ تنها ماندن ،
قافله را می پایم ؛
از همین جا برای تو بوسه می فرستم ،
و از همین دخمه ی دلگیر ، تو را به انتظار می نشینم ...
می دانم تمامِ کلماتم تکراری اند
و دیگر وقتش رسیده تا دستی به سر و رویِ شعرهایم بکشم ...
می خواهم برایت غزل بگویم !
و در بَد مَستی شعله ی چشم هایت ؛
بِسُرایَمت ...
ای شرابِ ناب !
تا اوجِ لحظه هایِ مَستانه ی آغوشت،
پَرِ خیال هم می سوزد ...
یادت هست ؟!
بسیار زیبا و سرشار از احساس