در خاکستری ترین رنگ ها چشم می دواندم
و در عبث ترین راه ها پوزار می کشیدم
نه راهی پیش پایم بود
نه به گذشته ی خویش می توانستم بگریزم
انسانی به غایت اسیر
در انحصار میله های تیره ی گمراهی
تا آنکه ای نازنین تو آمدی
و حضورت بی آنکه از پیش بدانم
یا حتی بی آنکه بدانی
روزنه یی گشت برای رهایی
قطره یی از مهرت
چون شبنمی چکید
بر لبان گلبرگ پژمرده ام
و پتک شبنم های هر روزین تو
خواب غفلت هایم را برآشفت
پرواز اعتماد بر آمده از عشق را
در آسمان چشمانت
تجربه یی تازه کردم
و تو با دستان ظریفت دستان نیازمندم را گرفتی
که توانستم دگر بار در مسیر زنده گی گام بردارم
آری به تکیه گاهی تو
با دست مایه ی عشقت
و با رویایی پرورده از تو
راهی فتح گردنه های صعب گشتم
گردنه راه باور
گردنه راه امید
گردنه راه رهایی
از دامنه های عشق که همانا
خنده های تو بود
به قله های انسانیت که همانا
اشک های من بود
در رسیدم
و افق روبرو را نظاره کردم
افقی مملوء از اقاقی های سپید
زیباست