سالیانی پس از آخرین دیدار
شهر دیگر با من سخنش نبود
و در هیچ کجای ماه و آسمان
چهره ی دلربای تو را
دریغا ندیدم باز
آسمان گوئی نه دگر آن محرم اسرار بود
و نه زمین دگر مرثیه خوان عاشقان
آری اینچنین بود قصه بی سامانی هجرتی تهی
حدیث دشنه ی زمان بر گرده ی مرد شکست خورده
آه ای کاش ای کاش ای کاش
می توانستم زمان می بودم
گر آن بودم که خود می خواستم
تا از این لعنت کده ی بی مقدار
باز به آشیان تو سفر کنم
و در تالار آئینه آن روزگار تو
برای همیشه نظاره گر تو باشم
آه بی بازگشتی زمان حقیقتی تلخگون گردید
یا سفاهت و لودگی بزرگ ما
در حذری نابخردانه از سرای تو…
حدیث مرد عاشقی که عشق را می خواند
اما نمی گفت
مردی که عشق را می خواست
اما در جاده های انزوا پوزار کشید
آه اگر می دانستم
انتظار باطل کاردی خواهد شد
در سینه عریان شقایق.. .
بدور از باور بزرگ منشی خدای ناپیدا
هر گز هرگز هرگز
به بی بضاعتی خویش نمی نگریستم
و دل به دریای تو می زدم