روزگاريست دگر فاش و عيان مي گويم
همچو منصورم و از رازِ نهان مي گویم
از دلِ عاشق و چشمِ نگران مي گويم
زآتشِ فتنه ي بيدادگران مي گويم
از همه سستي و افسونِ جهان مي گويم
هر چه نيرنگ و ريا ديده ام آن مي گويم
جام و پيمانه به كف باده خوران مي گويم
شده ام مست و چنين نعره زنان مي گويم
که به جز حسرتِ دلدار ندارم به جهان
جز دلی عاشق و تبدار ندارم به جهان
گفتم اي گل تو مگر مَحرمِ رازم باشي
همه ي آتشِ دل، سوز و گدازم باشی
چون خداوندِ جهان بنده نوازم باشي
همدمِ خلوتِ من وقتِ نيازم باشی
نغمه ي عاشقيِ روح نوازم باشي
يا دل انگيزترين نغمه ي سازم باشي
حرم و قبله ي من وقتِ نمازم باشي
آيه ي عشق من و سوره ي نازم باشي
بي تو از جان و جهان خسته و آزرده شدم
سوختم از غم هجرانت و پژمرده شدم
تو كه رفتي ز برم بوي تو در جات بماند
تا سحر نكهتِ آن موي فريبات بماند
در دلم آرزوي آن قدِ رعنات بماند
بر لبم حسرتِ يك بوسه ز لبهات بماند
ديده ام در پيِ آن نرگسِ شهلات بماند
بر ضميرِ دلِ من چهره ي زيبات بماند
پيشِ فرزينِ رُخَت شاهِ دلم مات بماند
غرقِ درياي الم عاشقِ شيدات بماند
رفتي و از غمِ تو سوخته تنها ماندم
آتشي در دلم افروخته تنها ماندم
همه در شهر ز حسنِ تو سخن مي گويند
نه فقط شهر كه در دشت و دمن مي گويند
تا كه از رازِ پريشاني من مي گويند
زان سرِ زلفِ پر از چين و شكن مي گويند
با قفس قصّه ي مرغانِ چمن مي گويند
هر طرف از دلِ شيداييِ من مي گويند
از شبِ هجر و ز بيخوابيِ من مي گويند
از اميدِ من و بيتابيِ من مي گويند
هيچ يك از غمِ من ليك خبردار نشد
زانكه معشوق مرا مونس و غمخوار نشد
غم مخور اي دلِ ديوانه جهان مي گذرد
خوب و بد عاقبت اين عمرِ گران مي گذرد
همه ي سختي و بيدادِ زمان مي گذرد
عزّت و كبكبه ي پادشهان مي گذرد
رخوتِ مستيِ شيرين دهنان مي گذرد
رونق از دلبريِ سيم تنان مي گذرد
این تطاول كه تو بيني به خزان مي گذرد
اين همه درد چه پيدا چه نهان مي گذرد
بعد از آن روز فقط عشق به جا ميماند
ساقي و ميكده و نورِ خدا مي ماند
سليماني مقدم