شب هایِ روشنِ اردیبهشت ،
زیرِ بارانِ رنگ ها
و زیرِ سایه سارِ مهتاب ؛
دلم می خواهد که همقدمِ تو باشم ...
گوش کن ! صدایِ باد در نیزارهایِ خیالِ من می پیچد
و کودکان
خاطره هایشان را در یادِ من ، جا گذاشته اند ...
شَمیمِ باران می پیچد
در مشامِ شب هایِ مهتابیِ بهار
و یک ریز عطسه هایِ باد
رویِ خاطرِ من نقش می بندد ...
اسطوره ها را می بینم که در خیالِ شبانه ی سنگفرش ها
و در جاذبه ی هماهنگِ ناقوس هایِ سکوت ،
تو را می نوازند ...
جایت را رویِ نیمکتِ چشم هایم ، خالی می کنم
و روبرویِ فَواره هایِ عطر افشانِ نگاهت ؛
تو را به تماشا می نشینم ...
من خطوطِ نگاهت را می شناسم !
و خوب می دانم که تو همچون یک جاده ، بی انتهایی ...
دلم راست می گفت :
کافی است لحظه ای در نَشئگیِِ خوابِ دَمِ صبح ،
یک نفر صدایت کند ،
به خودت که بیایی ، تازه می فهمی که چقدر دل داده ای ...
در نَشئگیِ خوابِ دَمِ صبحِ من ، صدایم کردی
و صدایِ تو پیچید در برگ هایِ پنهانِ خوابِ من ؛
و انعکاسِ رویایِ من شدی !
می بینی ؟!
تا پیچ و خَمِ تو در تویِ خواب هایِ من ، راهی نیست ؛
شتاب هم که نکنی
عیبی ندارد ،
تو تنها مسافرِ همیشه ی خواب هایِ مَنی !
من نعشگی دم بیدار شدن ...بین خواب مطلق و بیداری محض را خیلی دوست دارم...اگر در همان حال باشد که خیلی خیال انگیز است...
خنم اصفهانیان بسیار زیبا و با احسای قابل انتقال بود اثر شما و درود بر شما