زائر مکه ( دوم)
والی ام گفتا چو حق دادی نهان
پس ببند بر مردمان قفل دهان
آری ای یاران که پول انباشتید
در ره حق باید آن بگذاشتید
گر نگه دارید ثروت بی شمار
نی بیاید حال پیری تان به کار
جمله مردم بر چنین روح بلند
آفرین گفتند و او شد سربلند
پس جوانی از میان جمع گفت
حج ز که آمد تو را گردید جفت
باز گفتا حاجی اندر وصف حق
گر بخواهد او شود ناحق به حق
سهم یک کودک نصیبم شد از او
پس ثواب حّجِ خود دادم براو
مومنین اینگونه باشند ای نگار
از ثواب خویش می آرند به کار
هم ببخشند ثروت و هم آن ثواب
تا که از معبود شان آید جواب
باز گفتا از در دیگر سخن
تا بگیرند پند و اندرز از سخن
کار خود بر آن خدایت واگذار
او رهاند صد بلا در این گذار
همره من تکه ایی تریاک شد
آرد بر رویش زدم چون خاک شد
شُرطه را گفتم که از بهر نماز
می برم مُهری ز خاک ای بی نیاز
صاحب خانه چنینم یاد داد
جمله هوشِ شُرطه را بر باد داد
همره من شد خدا در هرزمان
ره گشود از بهر ما در هر مکان
آفرین گفتند مردم بر چنین
حاجی برگشته از الله و دین