شنبه ۸ دی
|
دفاتر شعر مهگل بارانی(باران)
آخرین اشعار ناب مهگل بارانی(باران)
|
عجب یلداشبی بود دیشب،
نه ازین یلداها که همه دور همند،
یلدای یک زندانی انفرادی تنهایی که سراسر غم و اندوه است...
حال ماهی را داشتم که از آب بیرون افتاده و پهلو به پهلو میشود،
کافی بود با سرانگشتانت کمی هدایتم کنی سمت آب تا جان بگیرم،
همان سرانگشتانی که هرشب خوابشان را میبینم،که موهایم را پریشان میکنند...
من تمام منطقم،دراین احساس عمیق مرده،
تو اما تمام احساست را گذاشته ای در جیب کوچک پیراهن منطقت،
حکایت همان جمله معروف که:
زن تنها باشد عاشق میشود
و مرد فیلسوف...
با منطقِ منِ بی منطقِ دیوانه جور در نمی آید که سرم را از سینه ات پس بزنی،که دستانت را از دستهایم جداکنی،که سکوت کنی و سکوت کنی و هیچ نگویی...
من،به تومریضم،
تو،به تمامِ من سرایت کردی،
چگونه می خواهی سردی نگاهت را بفهمم دیوانه؟؟؟
من و نگاه آتشینم،غرق خواهشیم،
امید دارم به روزی که می آیی،
آنوقت با آتش نگاهم،انجمادِ چشمانت را آب خواهم کرد...
با داغی لبانم،مُهرِ سکوت را از لبانت باز خواهم کرد،
نکند نیایی...
نه،اینقدرها هم بد نیستی...
قلب من دست توست،
توکه نمیتوانی آن را برداری و بروی،
پیگرد قانونی دارد سرقت قلب...
زود بیا،
بگذار این کابوس های بیخوابی تمام شوند...
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.