يکشنبه ۲۷ آبان
|
دفاتر شعر مهگل بارانی(باران)
آخرین اشعار ناب مهگل بارانی(باران)
|
نیستی ببینی چه باااارانی میبارد...
دلم برای قلب کوچکم میسوزد، انققققدر تکان خورده و دور خودش چرخیده سرگیجه گرفته،
میترسم خسته شود و بایستد...
چه سراب دیوانه کننده ایست حضورت دیوانه...
کنارمی،همینجا،درست روی بالش بغلی دراز کشیده ای،اما
تا دست دراز میکنم برای لمس کردنت...محو میشوی!
باران دارد فریاد میزند،
عده ای شاید غر بزنند که ای بابا چه خبرش است؟زمین و زمان را آب برد...
عده ای دیگر چشمهایشان را ببندند و با صدایش آرام بخوابند...
بعضی رنگ باران را ندانند، حتی هیچ وقت دانه سرخ انار را نبوسیده اند...وقتی دیوانه ای چون من را میبینند که با چشم بسته زیر باران ایستاده میگویند:احمق،چتر هم ندارد...
من و تو اما باران را زندگی کرده ایم...
باران که می آید تو بیشتر از هروقت دیگری کنارم میمانی،شبهارا تاصبح بامن بیداری،روزها دیرتر سرکار میروی،برایم شعر میخوانی،بیشتر نوازشم میکنی...
باران که میبارد،وقتیکه کنار شومینه،سرم را روی سینه ات گذاشتم و دستانت را دورم قفل کرده ای،بی هوا می ایستی و میگویی برویم؟؟؟
چند ثانیه نگاهمان درهم گره میخورد...دستم را میگیری و میرویم زیر باران...
من.عاشق بوسه های خیس و.بارانی توام...
حتی در زمستان هم ذره ای از گرمایش کم نمیشود..
باران که میبارد ما عاشق تر میشویم...
من و تو باران را نفس نفس زندگی کرده ایم...
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و دلنشین بود
من و تو اما باران را زندگی کرده ایم...