سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 19 آبان 1403
    8 جمادى الأولى 1446
      Saturday 9 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۱۹ آبان

        ارابه های دیوانه

        شعری از

        مهرداد نصرتی مهرشاعر

        از دفتر 1 نوع شعر سپید

        ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۴ ۱۱:۰۳ شماره ثبت ۴۴۱۰۰
          بازدید : ۳۸۴   |    نظرات : ۱۲

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر مهرداد نصرتی مهرشاعر

         (1)
        زمین آه کشید آنگاه
        که غبارآلود آسمان
        جیغ می کشیدند
        ارابه های دیوانه
        تا بازگردانند مرا
        از سرزمین افسانه ها
        ***
        محو نگاه تو اما
        گم کرده بودم دست و پایم را انگار
        گاهیکه رقصان
        سوت می زدی و رندانه
        از آسمان می آمدی تا
        نزدیکی من بنشینی
        ***
        در خواب فریاد کشیده باشی انگار
        انگار زیر آب:
        "نگذارید ببرند مرا
        هآی شاه پریان شهر افسانه ها!
        نگذارید ببرند مرا! "
        ***
        دور می شدم بی اختیار اما
        بر ارابه ای
        که چون دیوهای دیوانه
        بی بهانه
        بر سر من جیغ می کشید .
         
        (2)
        پاره ای از خم
        مست می کند که را
        اینگونه که منم؟!
        مراقبان ویژه می گویند
        مدهوش است و شاید
        خدا بخواهد و دیگر بهوش نیایم هرگز
        از این بدمستی
        و سوت هر ثانیه یکبار این جعبه غریبه
        امیدی نمی آفریند
        برای چشم های پشت شیشه
        ***
        آری! مدهوشم
        مدهوش آن یک آن
        که سوار بر ارابه ات
        از آسمان آمدی و کنارم نشستی
        پرسیده باشم شاید:
        مرا هم می بری با خودت؟
        و گفته باشی شاید: با عشق!
        بار دیگر که آمدم با کمال عشق!
        می خواستم که یادگاری ...
        اما دست و پا گم کرده بودم
        و زبانم نمی چرخید
        خدا خواست و پذیرفتی هدیه ام را
        بی دست و پایی  مرا
        و بار دیگر که آمدی  بُرده ایی مرا انگار...
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        احمدی زاده(ملحق)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۰۸:۴۷
        گرانقدر عزیر استاد مهر استفاده بردم از تراوش قلم خوبتان مرحبا خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        عباسعلی استکی(چشمه)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۱:۰۵
        درود گرامی
        جالب و زیبا بودند خندانک خندانک خندانک
        مجنون ملایری
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۸:۴۰
        باسلام استاد عزیز موفق باشی
        وحید کاظمی
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۰۵:۲۲
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        درود بر شما
        فریبا غضنفری  (آرام)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۰۶:۲۷
        درودها بر شما بزرگوار خندانک خندانک خندانک
        عباس زارع میرک آبادی
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۰۶:۳۸
        سلام و درود بزرگوار
        از خوانش این شعر زیبا لذت بردم
        زنده باشید و بسرایید
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        صفیه پاپی
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۰۷:۳۳
        .............. خندانک خندانک خندانک ...................
        درود بزرگوار خندانک
        بسیااار زیباااا و خیال انگیز بود خندانک خندانک خندانک
        بند اول را دوست داشتم خندانک خندانک خندانک
        البته با اصل ایجاز موافقم

        ............. خندانک خندانک خندانک ......................
        روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
        شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
        همه با نگرانی پرسیدند: «مگر چه گفته؟»
        شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت: « شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
        پرستو پورقربان (آنه)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۸:۱۲
        درود بزرگوار خندانک
        سپیدهای زیبایی را میهمانتان بودم،بسیار عالی خندانک
        برقرار و پاینده باشید خندانک
        یدالله عوضپور    آصف
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۹:۰۵
        درود بر دوست خوبم
        شومینه افکارت
        گرمایی مطبوع میبخشد
        آلونک دل را خندانک
        آفرین ها برشما
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک


        هوشنگ یعقوبی
        دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۴ ۱۲:۳۲
        خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2