در ايستگاه قطار،
کسی دست به خداحافظی تکان نداد.
در آنکارا کسی به پيشواز نيامد
بيرون دفتر سازمان ملل،
به زمستان،
از سرمای انتظار پای تا به سر لرزيدم.
به تابستان،
زير آفتاب سوزان لب به دندان گزيدم.
حس نمور غربت به درونم رخنه کرد
از تلخی خاطره،
دل پوسيدم...
در پس کوچه های انتهای شهرپولهايم را قاچاقچی برد
اميدم را هموطنی،
درد نارسيده ی تنهايی بر وجودم نشست کرد
به خاک تجربه تن ماليدم
در خيابانهای پرسه،از پله های تحقير پائين رفتم
ميان دود سيگار آبجوخانه ها، گم شدم
از روی پل زمان با گامهای گريز دويدم
گذشتم از جوانی گذشته ها
پير شدم...
در صف اتوبوس،
دختری چشم به چشمم دوخت
در کلانتری،
پليسی مشت بر سينه ام کوفت
کوله ای بر دوش،
پا در گريز، نيمه شبی،
در کوچه ای خلوت
سگی دل بر حالم سوخت
چه بر من می گذرد را پيش از آنکه دريابم،
پناهنده ام خواندند...
نامی ديگر يافتم
در آرزوی چهارگوش مهری بر ورق پاره ای،
آينده ای دگرگون
سرنوشتی ديگر يافتم
در جستجوی عشق به خاک،
عاقبت در ميان زباله ها،
وطنی ديگر يافتم