"آدم باش"
در تکرارِ دروغ هایِ مخملیِ تو
فسونی نشسته است
که کلاهِ هر ژانگولرِ دودره بازِ بیستی را
به سرش گشاد می کند !
یک دستی نزن
به در که دیوار بشنود یا نشنود
صاف و پوست کنده بگو
در شامورتیِ ذهنت چه پنهان داری؟
فکرِ من خواندنی نیست ...
چون همیشه با چشمِ بسته نگاه میکنم !
نه خواب نیستم !
دستت برایم رو شده است ...
ـــ هی همیشه تک خال !
خیال نکن حنایت رنگی ندارد
دارد ، به خدا دارد ...
فقط
مرا سیاه می کند ... !