غزل خیمه ی عشق
گویی زبان گفته به من، تو جان نثار می شوی
زنده که می کنم دلی ،تو تار و مار می شوی
خرسندم از بحث شبت ، تو عاشقی گشته رهی
زود که می رسد سحر، آشفته یار می شوی
مسکین و قلبِ بی صدا، نالیده درد بی وفا
چه عاقبت چه مرحمت، در انتظار می شوی
پوشیده آهِ آشنا، در محضرِ هجر و جفا
سال دگرنورِ عزاء، در صحنه تار می شوی
گم گشته عهدِ صد زبان، در بالشِ خواب رمان
غم چیده می نالد همی، در دیده بار می شوی
مختاری در آشفتگی، بیداری در بانک شفق
خورشیدِ خوشبختِ ازل، خشم نگار می شوی
دیوانه وارِ عزتم، بیدادِ زنگِ غربتم
بویی که می رسد به تو، یک لحظه هار می شوی
شرمِ دل و پوسیدگی، بوسیده بوی بردگی
تا کی به زندانِ نظر، اسیر عار می شوی
بیهوده خوابِ خوشگذر، خوش منظر گنج سفر
محتاجِ مشک و عنبری، دلشورِ کار می شوی
سر زده آمدن گمان، بیزاری و داد و فغان
با چشم و دیده ی هدر، قلاف مار می شوی
خسته نکن سنگِ دعا، با ریزش اشک شفا
پرده کشیدی بی صدا، جنگ شعار می شوی
کنجِ مصیبت آمده، گویا که او دری زده
خدا به خلقش آشنا، نادیده جار می شوی
دست و دلت آسوده کن، بهار گل گشته نهان
بگو سپردمش همین، خودت بهار می شوی
ترفند زیبایِ گرا ، یشی به سوی بردبار
خیمه ی عشق و عاشقی، سایه چنار می شوی
در حُسنِ جنسِ خُلق تو، پویشِ دلبربای تو
حسانی لب بسته نگو، گران مزار می شوی
جاسم ثعلبی (حسّانی) 02/09/1394
23/11/2015