پر از مرگم و رگهایم شده خالی زخون گرم
و از هر چیز دلگیرم شبیه جنگِ با همرزم
به دستم لرزه افتاده،و جان،جان میکند آرام
تمام هستی ام یکجا شده بر لب دو خط دشنام
زمین بگذشته و حتی به قدر یک وجب جا نیست
زمان گرد است و با اینحال تنها یک افق جاریست
میان لخته های خون، درونِ حلقِ پُر پرسش
دوشرطی های غمگین صدایم حین آمیزش
....
شبیه حال دیروزم،کلاس رمل و اسطرلاب
بشین!پاشو!بخوان!برگرد!"قبولِ مرد یا ایجاب؟"
و شخص اول و دوم،همیشه یک توهم بود
تمام زندگی مان را ضمیر غایبی فرسود
"نماز آخر وقت" و "نجاست بر کف محراب"
"نکاح مرد و مادرزن"،"سقوط خر به چاه آب"
تلاقی های بی منطق، معماهای پیچیده
و من درگیر این پرسش:"چرا آنجا یکی....؟"
همیشه دست من خالی، همیشه ذهن من ابتر
"نفهمیدی چه می گفتم؟بیا می گویمت از سر!"
و از نو می شدند تکرار، شبیه حکم تعزیری
و من کودنتر از دیروز،امان از کوری و پیری
"وجود سابق و لاحق"،"دلالت"، "صُدفه"،"استثناء"
"تقدم"،"وضع"، "استکمال"،"ازل"،"محمول"،"استقراء"
شبیه "نفس"آویزان،فقط با فرق یک "فعلا"
همیشه در فضای فهم،معلق بوده من با من
ولی امروز می بینم کسانم را تهِ تابوت
یکایک رفته اند از دست،شبیه لشکر طالوت
همه جانم زده سرما، که من در برف زاییدم
فقط چشم تو می فهمد،چه کابوسِ بدی دیدم