حلقه چهارم سفر ( سوم)
اين چنين دشت عقاب و دوستان
بعد از اين بشنو ز جنگل داستان
حاكم جنگل بشد ضعفش پديد
آن چنان ضعفي كه هرگز كس نديد
چون كه ضعف آمد به سوي حاكمان
بر سر ملكش هجوم دشمنان
گرگها كو در كمين بنشسته اند
نعش حاكم را همه دل بسته اند
شاه پندارد که جنگل مال اوست
خلق پاک مُلک او هم مال اوست
برده داری در رخی نو شد پدید
سهم مردم از جهان اندک بدید
ناگهان قدرت برون از دست دید
گرگها بر گِردِ تختش مست دید
چون خبر بر گوش آن حاكم رسيد
ناگهان ترسيد و از جايش جهيد
جمع كرد شوراي جنگل آن مكان
گفت هان كاري كنيد اي حاكمان
ناگهان فردي ميان جمع گفت
حاكميت نزد تو بودست جفت
پس به تنهايي برو در جنگ شو
گرگها را خود اسير چنگ شو
حاكمان وقتي گرفتار آمدند
مردمانِ خويش غمخوار آمدند
قهرمانان وطن مردم شوند
حاكمان ، خود بنده ي مردم شوند
تا دوباره آب افتد ز آسياب
حاكميت شيشه پر از آن شراب
مست قدرت باز گردد در سراب
مردميت باز ميرد بس خراب