جمعه ۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب منصور دادمند
|
ای خدا
گفتی شوم چون تو خدا
تا که شوی راضی زمن
گفتی بپوش جا مه ام
تا که شوی به رنگ من
گفتی بشو به عشق من
تا که شوی معشوق من
گفتم کجایی ای خدا
تا ببینم من ترا
گفتی ببین هر نفس
که میچکد ز دل ترا
گفتی ببین جان خود
بی من و چرای خود
چون بدیدم حال خود
ای خدا
کس من ندید پست تر زخود
در مانده ای در مانده تر
به روی و به عشق تو
ای خدا
نشد که من ذره ای
چون تو دلسوز و غمخوار شوم
مهر به شفا بر تن بی جان شوم
ای خدا
چون بدید ی حال من
اشک من آه من
خنده به نازم زدی
گفتی بخشم جان خود
به یک نگاه به چشم تو
تا که شوم زیبای تو
محبوب و مجنون تو
چون که بشد جان من
به هزار هزار
هزار
به هر لحظه به جان
به فدای نگاه تو
به خریدن
خنده زیبای تو
پرده افتاد وشکست آن نقاب تو
چون بدیدم روی تو
من شدم مجنون تو
دیدم از هرپری خوشگل تری
ناز تر و دلبر تری
ازمادرم گوهر تری
بهتر از هر بهتری
چه گویم من ز دل ترا
ای خدا ای خدا
چه سازی من از دل زنم
هم رقص من با سازم شوی
چه فرشی خون از جان دوزنم
با اشک دل تمام شود
تا ساقی جانم شوی
دلبر ماهم شوی
چه ناله ای بر تو زنم
تا لایق جانان شوم
چه آهی من از دل کنم
تا قلب دلم پاره کنی
نقش تو بر آن کنی
چه شکوه ای بر دل کنم
تا سنگ صبور من بشی
همدرد و یار من در غم بشی
ای خدا ای خدا
رویی ندارم
ای خدا
جرات ندارم
ای خدا
گویم بگیری دست من
من مرده ام ز شرم به تو
سوخته ام به عشق تو
اشکم ببین ای خدا
حالم بپرس ای خدا
دردم نگاه کن ای خدا
فریادم شنو ای خدا
تنها تر از تنها منم
بی عشق تو بی جان منم
زنده به نام تو منم
ای معبود و مقصود من
ای معنا و محبوب من
ای هستی و رستی من
ای خدا ای خدا
نیست یک عمل زمن ترا
که باشد بی تو پاک
تا که شود رفع بلا
ثروت روز جزا
پس کن همیشه این مرا
عمل پاک
ببین ای خدا
اشک و حال من
آخرین فریاد من
افتاده ام به سجده ای به پای تو
تو هستی بهتر از بود و بقای من
ای خدا بگذار بچشم
آن گرمی پرتو نور تو
یا بگذار صدات زنم
خود به غنی به جان زنم
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.