خمیده در نگاه خسته ام تندیس این هستی
شتابی کو ؟ که دریابد برای زهرخندی هم مجالی نیست
و شب می کوبدم بر در
و تاریکی در این عصیان نابخرد به ناگه بر در این خانه می کوبد
مرا اینگونه دربند است صدها باور لبخند و آدینه
و تصویری نگون از شرم آیینه
و پنداری چنین در قامت اندیشه ام جاریست
و احساسی چنان در بستر روح و روان خسته ام باقیست
نمی خندی بدین تصویر نامیمون ؟
نمی بینی چه سان اندیشه ها دربند احساسند؟
و احساس هم به پوچی خرد می خندد و بار سفر از ورطه تردید می بندد ؟
و این تصویر رنگارنگ و درهم حاصل از ادغام ناموزون عشق و وهم و پندار است
من و تو زاده این جنگ و پیکاریم
و گاهی از سر اندیشه و گاه از سر عشقی نهان درگیر دیداریم
گهی خواب و گهی بیدار بیداریم
وزین درد ملال آور بسی رنجور و بیماریم
فقط یک روزن امید آنسو می درخشد باز
بسان نقطه آغاز
همانند دو بال از قصه پرواز
بیا ... ره توشه ای از عشق در این کوله بار خسته بگذاریم
و فارغ از همه پندار ها و باید و شاید بسوی نور بشتابیم
حدیث ما شدن ها را دوباره باز بستاییم
زمان کوتاه
زمین بی راه
هزاران آه
هزاران آه
..........
......
...
خیلی زیبا