من نمی دانم چه موقع یا کجا
هستی من یابد آنجا انتها
می روم آنجا غبار آلود و تلخ
شاید هم خندان چو مولانای بلخ
می روم من سوی اقلیم فنا
شاید هم از نو بگیرد جان بقا
پر بگیرد روح بالا یا که پست
آن دمی کو روح از جانم برست
گر من و تو زاده عشقیم و بس
نیستی باشد کجا تقدیر کس ؟
راه عاشق را نباشد انتها
فصل آخر می رسی بر ابتدا
مرگ ما آغاز شور است و سفر
نیست در این ره بجز نور و ظفر
ابتدا در انتها مستور شد
در ازل این نکته ها ممهور شد
نیستی مولود هستی بوده است
اخگری از شور و مستی بوده است
هستی هم از نیستی آمد پدید
چشم سر این راز را هرگز ندید
این همه اسرار پنهان بوده است
وز الست این عهد و پیمان بوده است
مرگ را پایان راه انگاشتیم
قصه هستی همی پنداشتیم
ما خود عشقیم و پایان ناپذیر
هستی ما زین حقیقت ناگزیر
ابتدا و انتها یک نقطه است
این هزاران بار بر ما گفته است
..........................................
.........................
......
بسیار زیبا و شورانگیز بود
امید که صدسال دیگر خرم و تندرست بسرایید
موفق باشید