سخت است در گیر و دار تمام ساعت های معترض به وقت "دو دل " باشی
نه شرقی ، نه غربی
دلت که در تضاد باشد ؛
روزها در برزخی و شب ها در کما
فکرت که گیر باشد ؛
حتی ...
در کافه ای دنج
کنار رفقای اهل دل
از سخن باز میمانی
فکرت مغشوش
از دست دقیقه ها عاصی
خیره به افق
غرق در اوهام
کلافه از نگذشتن ساعت
بی تفاوت
بی خواب
پناه می بری به دفترت
خسته می شوی از نوشتن
نگاه می کنی
صبح شده
و تو بیداری
نمیدانی تو برنده ای یا ساعت ؟!
نمیدانی وقت خواب است یا صبحانه ؟!
نمیدانی که تا صبح تو با فکر راه رفته ای
یا فکر ها در مغزت ماراتن داشتند ؟؟؟
و امان از این که اینها عادت شود ، رخنه کند در روزها و هفته هایت
و درد دارد که در نهایت این همه فکر و کلنجار باز هم ندانی چه باید بکنی ؟!؟!
و نقطه سر خط شبهایت ...
- سخت است در گیر و دار تمام ساعت های معترض به وقت "دو دل " باشی
نه شرقی ، نه غربی
دلت که در تضاد باشد ؛
روزها در برزخی و شب ها در کما
فکرت که گیر باشد ؛
حتی ...
پ.ن:
عشق بازی انگشتانم
با یک جسم بی احساس
حاصلش شد
یک مشت حرف بی ربط
چند سال بغض نا محسوس
و شاید میشود تعبیرش
هزار سال پیش
که اشک ِ زنی
نقشِ پر رنگ داشت
در نقاشی یک مرد معتاد !!!
پرنیان
94/7/26