سیب های سرخ و درشتی که عسل نچشیده اند
سیب هائی که حکم حصرشان به جارچی ها نرسیده است
زنبورهائی که بر گل های رنگارنگ پارچه ای می نشینند
عسل هائی برای فرار زنبورها
چه خوش نوشت آن دلسوخته رهای لنگرود
که
زلال می را با آب گرفته اند
لفاف های زیبای زمانه
حجابِ طعم تلخ
زائقه های اسیر رنگ تمدن
بیچاره امیال گرفتار
که مانند سیب
زنبور ها را از یاد برد ه اند
خنجرهائی که خونگری نمی کنند دیده را
اسارت دل می طلبند بر مدنیت زیبا روی
قائده های بازیها به نظر زائدند
رهائی نشات گرفته از تمدن...!!!؟؟؟
نه
تمدن نشات گرفته از سیاستی که بر
تغییر اسارت نشسته است
حوصله نیست بر این کتاب صد منی که ناشر می طلبد
بگذار شاعر عاشقانه هایش را یسراید
شاید
شاید گلی بروید
برای زنبور
شاید قطره ای از شهد او
شیرین گری کند به کام خاک
و شاید سیب
دوباره گلویش به شیرینی عسل
آشنا شود
گفتم، گفتی ، گفت
ولی هنوز خواجه شیراز است
تازانِ بر زمان
فارغ از مدنیتی که زمانه می سازد
تا آن زمان که دریا آب فشان کند
تا آن زمان که سینه بشکافد آسمان
تا آن زمان که از مطلعی خورشید دیگری طلوع کند
بگستراند نور بر گستره نور
آنچنانکه با لبخندی گفته ام
فقط نور می طلبد به خاموشی نور...
***جاذبه خورشید را هم نگاه کن***
مسعود خلیق اخلاقی
25/7/94