قصهء مشك
شهادت حضرت اباالفضل روحي فداه
حسين بود و حرم بود و شمارش انفاس
محاصره ، عطش و مردمِ نمك نشناس
صداى العطش خيمه ها رسد به سما
به اهل بيت نبوت بسته آب اَشْقَى النّٰاسْ
چو آمدش به قمر امرِ حضرتِ مولا
گرفت راهِ فرات او ز معبرى حساس
بزد به قلب سپاه و شكافت دريا را
كه حيدري دگر است او اَر آورى به قياس
نمود روىِ فريبا آب علقمه به قمر
ادب چو ديد ز شرمش ادب نمود و هراس
به مكر و حيلت أعداء دو دست گشته قلم
به ضربتى به سرش تيره شد قمر ز اساس
عَلَم زمين بفتاد و اميد از كف رفت
چو تيرِ حرمله آمد به چشم همچون داس
سر و علم كه دو ديده فداىِ شمس ولا
به سينه مشكِ سكينه گرفته با وسواس
چو تير خصم فرود آمدش به پيكر مشك
چه خون دل به جگر شد ز تن برفت حواس
صداى هلهله برپا ز لشكر أعداء
به آن زمان كه بريد آن عَلَم ز دستْ تماس
اميد شمس ولايت به يأس شد ز غمت
چو آمدش به زمين پيكرت ز زين عباس
صداى نالهء زهرا گرفته ميدان را
وجب وجب ز تنت بر هواست عطرِ ياس
عجب نبود كه مولاىِ خود "اخا" خواندى
كه مادرش"وَلَدي" خوانَدَت چه با احساس
كمان شده ز غمت قامت سرو حسين
ز زخم و نيشِ زبانِ جماعتِ خناس
سپهبد شه دين پر كشيد سوى خدا
و شاه بهر شهادت بخواست كهنه لباس
سليمى
ساعت ١٢/٥٠ مورخه ١٣ تيرماه ١٣٩٤