ذات ایرانی
کوروش بیا
بر دشمنان کشورت
بد خواه و هر خواری پسند میهنت
گو آن زمان که
جان و فکر و خون ناپاک شما
غرق در زهر جهالت بود و کین
افتخارو فخرتان
قتل و غارت در جای جای این زمین
خونخوارگی بود و تجاوز بر نوامیس و محارم
برده داری بود و فرزندان دختر
زنده در خاک و ته گور جهالت
گو در آن هنگام که
جای حق و جای یکتا ایزد ما
در سجود سنگ و خاک و چوب و سرگین خران
ماه و خورشید و سگ و خررا ثنا گو و دعاگو بوده ای لرزان
بر سرای سفره هاتان
مارو میرو هر ملخ را خورده ای بانان
دزدی و پستی و هر زشتی
بر تن و بر جانتان گردیده بودآسان
آن زمان که خانه هاتان
لانه بودو غار کفتاران
به درب لانه هاتان
لاش مرداران
.
.
شیر مردان و یلان پاک ایران
سرفراز و مقتدر
چون در سرای روضۀ رضوان
کاخ هاشان سربرآورده بر افلاک
تاج های پر نگین بر سر
به زیر پنجه هاشان صد درّ و گوهر
ایزد یکتا به جان و بر زبان دائم
ثنابرده مدد از نام پاکش
برسر هر درد خود درمان
فخرشان مردانگی بودو سریر پهلوانی
جانشان آکنده از مهرو صفا و نور روحانی
غرق در میوه ها و هر طعام و هر خوراک پاک رحمانی
جمله مشغول دعا بودند باشادی
حکم و فرمان را به منشور ملل
برده داری منع و آزادی جان و هربیان
به هر دین و به هر ادیان
به زیر سایۀ مابود امکان
می زدیم بر کوس شادی های بی پایان
دست هر دخترو هر زن
طلاویزی زجنس پاک آزادی وپر باری
در بر دریای پاک دامن مادر
پروریده صددرّ و صدها یل و مرد گهرباری
صد شهید بی سرو گلگون و خونباری
دختران همچون گل نازی
به باغ پاک آغوش پدر
چنان نازان به طنازی
غرق درعشوه وبازی
.
.
گو پدر بر گوش کر گوش خرو خواران
که ما بودیم چون باران
زلطف ایزدو مهر کهن یاران
تمام پهنۀ گیتی
زجان پاک ما روییده با احسان
مرام مردی و مردانگی آسان
تمدن از ورای عقل و هوش و دین ما
عرضه شد بر دورۀ دوران
بگو جانم
ای ورای عقل و ایمانم
گرزتحریم و حفا و جورتان
در این زمان از اسب افتادیم
از ورای پاک اصل خود
نه افتادیم و نه هر گز
به غیر این ره پندار آ ن نیکان
به غیر این ره گفتار آ ن نیکان
به غیر کرده و کردار آن نیکان
به غیر راه پاک نیکان نیاکان
ره دیگر نه مانیم و نه می خواهیم
در انتظار رهبر موعود
زرو زورو همه امکانتان
به نرد باورو ایمانمان مترود
گو اگر چون تکه خاری
بر سر خاک مزاری
چند روزی سروری و سرخوش ها کرده و
بر ما ستم ها می کنی
عاقبت این ذات ایرانی
به حکم پاک ربانی
چنان از ریشه و از پی تو را بر خواهدافکندت
که از تویک نماند
جز غم و حیران و ویرانی