گل مریم
گل مریم
امروز خورشید
جور دیگری طلوع کرد
در مشرقی ترین ساحل آرامش
آرام حلول کرد
در سردی هوای پرنجابت پاییز
آفتاب گرم گرم تابید
تاس های سیاه شب
بر دلاویزی گیسوی پاشیده شب
خوش نشستند بر تاس سپید روز
یک به یک هم قد قله های فردا
برف های نشسته بر قله های دور
برف شادی در آسمان پاشیدند
ابرها روی شبنم را نوازش می کردند
تا در سایه های پرطراوت دیوار باغچه
یک گل مریم بروید
سردی هوا خواب بود
در هر لحظه از آسمان
باز گل مریم می رویید
جاده ها فرش از گل ها
از قلب هر راه برایم
فقط گل مریم می رویید
من هم به آسمان
یک دسته گل هدیه دادم
در دسته گلم جز گل مریم
گل دیگری نمی رویید
آسمان یک بغل ابر در آغوش
من مست بوی گل مریم
دیشب در غیبت نور هم
گل مریم رویید
هر گل مریم در دنیا
فقط شکل یک قلب می رویید
میان نوشت:
سی و یکم شهریور امسال
روز ازدواج من بود و این شعر را به همین مناسبت
به همسر خوبم تقدیم می کنم
و سروده بعدی را هم با مفرشی از گل
تقدیم به او.......
نگاه زعفرانی تو
طعم می دهد بر نفسم
تا رنگ واژه عشق بکشد بر پنجره
شکل قلب بر هر نفس و جای نفسم
طرح واژه ای نیست پشت معنایش
جز الصاق برگه ای به طعم لبم
شرابی که انداخته بودم نرسیده بود هنوز
بناچار نوشیدم از خم چون لعل لبت
واژگونم کرد پشت مژه ات
تا پر بکشد هر پره اش بر دل
بر بال پرنده ای خوش آواز
که پر می کشدش تا اوج رویا
دست در دست....
رقص باد و پروازی بی خطا
ببین باد چگونه می شمارد
دانه های تسبیح ام را
سوی دایره هر نگاه در تشکر از خدا
نگاه هر بار تو....
می شکند هیزم آتش دل را
از شاخه های باغ ذهنم که می دهد میوه رویا
تا بکشد رنگ حقیقت
بر مسلک بی کام دیروز دل
و چه دلگرم سازد مرا...
تا من آبکش کنم بر صافی ذهن
دانه های مرغ زیبای عشق را
تا هرگز گرسنه نماند به پروازهای فردا
سفید اوج ها و سیاه فرودها
در اوج آسمان قفسی
که نامش را گذاشته ایم دنیا
چه فرقی می کند رنگ آذین آن
بر لباس دوخته اش هم قد فرداها
چه دلخوشی شیرینی
چون عسل می تراود از او
حتی به کام تلخ نرسیدن ها
اگر بگویم سایه....
می افتد به یادت آفتاب
دیدی چگونه من ساختم...
از سایه برای تو این بار آفتاب
پس نگو همیشه اول بوده است آفتاب
تا بسازد سایه ای پس یک دیوار
این بار من سایه ام و تو آفتاب...
سایه ای که می سازد آفتاب
آفتابی که تکیه می کند بر سایه دیوار
تا برویاند لوبیای خیال را در ذهن
برود تا بالای مفهوم اخلاق
آنجا که واژه ها
دست در دست گل می کنند رقص با ترانه باد
خدا همان حس مبهم عادت است
که همیشه در حال عبادت است
ببین چه واژه مهمی است خدا
بیا پیمان ببندیم و هرگز نگوییم
پس کجاست و یا کجا رفته است....این خدا....
با سجاده هایی از جنس یاس و یاد لاله
در کیلومتر کردن راه تا انتها
من می چینم گل بر فرش راه
تو هم ستاره ریز باش در این شب قصه ها
که چه زود می رسد به انتها....
شروع می شود روزهای نزد خدا
منت الماس را می خرم
تا در حصار قاب پنجره هر نگاهت
نگاه هر پنجره شوم
در اسارت حصار قاب سالهایت
و سکه می اندازم
در قلک بدعهدی دلم
تا اگر کردم عهدی را کم ادا
آن را بشکنم یکروز
پشت طاقچه هر پنجره نگاهت
تا بنویسم شطح پاکیزگی را
با خم نجوشیده لب های آرامش
مثل مرغ بی طاقت عشق
بر روی کمان عشقت
که پرتاب می کنی تیر بر چله عادت
نوشدارویی است مثل زیارت واژه ها
با اشک پنجره خیالت که می گیرد بخار
در یک صبح سرد از زمستان
اما باز هم بخند که ....
پشت پنجره می کشم شکل یک قلب
که کماندار تویی و تیر من بدعادت
صدای اذان عشق ات را محلول کن
در این همه عبادت
پر از شیرینی و نقل و نبات نگاهت
شده کتاب دعای دستم در هر نگاهت
مقصد نهایی است می رسم اما
نمی دانم کجا ...اما راحتم با دعای... بدرقه راهت
این شعر آیین من است
هر واژه اش جهان من است
در آغاز فصل آغاز برگی دیگر
در پایان برگ آغاز فصلی دیگر
رنگ های سیاهی که نشستند سپید
در ادراک چنین غول زیبایی
یحتمل بزن صیقل مرآت روح را
آری دلا....گلا....چه حرفهایی گفتم
تا بدانی چه کردی تو با این روح و روزها....
در فصل ایهام گل و ترانه و زایش پروانه ها
روح تشنه اندیشه خویش می گردد با این حرفها
پ .ن:
ببخشید یاران اگر قدری طولانی بود
و آخرین شعر بلند بود که به دلایلی
که دانستید تقدیم کردم
و آینده پر از کوتاه های بلندم