صندوق پر هزینه ( دوم)
آن شب از فكر طلا چوپان نخفت
صندوقش بگرفته در دستان به جفت
روز ديگر يار ديگر را صدا
كو به جهلي سخت بودش مبتلا
قصه ی این غصه با او راز گفت
جمله اسرار دلش را باز گفت
گفت ترسم تا كه دزد آيد سرا
صندوقي دارم ربايد او مرا
پس نمايان راه بر من اي عزيز
تا شوم راحت ز فكر خُرد و ريز
چون شنيد آن يار جاهل اين پيام
گوشها تيز از صدا و آن كلام
اندكي انديشه كرد و ناز كرد
بعد از آن حرف و سخن آغاز كرد
گفت ترسيدن ز دزد ناثواب
بايدت باشد ترا بيدار و خواب
گر بیاري پاسباني این چنین
حفظ صندوق می کند او در زمین
تا سخن از پاسبان آمد ميان
شاد شد چوپان و رقصي در ميان
گفت مدهوشم من از اين هوش تو
زين مُّبدل مي كنم تن پوش تو
آفرين بادا ترا زين پند خوب
بار ما را بسته ايي با بند خوب
پس ز فردا پاسباني شد بكار
حافظ سرمايه ي آن نابكار
گشنه شد آن پاسبان و در طلب
آمد او از نان خورشتي لب به لب
مرد چوپان سكه از صندوق برد
پاسبان ازآن خورشت و دوق خورد
شب همي بار دگر آن پاسبان
اشكمش پر از خريد آن شبان
شاد بود چوپان ما از حربه اش
حفظ مال و پاسبانِ فربه اش
روز و شب ازآن طلاها خرج كرد
بهر حفظ آن هزاران ّبرج كرد
عاقبت وقتي درِ صندوق گشود
از طلا در صندوقك هيچش نبود
بانگ و فريادش بلند از كار خود
از زيان گنج، در انبار خود