صندوق پر هيزنه ( اول)
صبح دم وقتي كه آن چوپان ما
در بيابان مي چريدند بره ها
صندوقي را يافت پر بود از طلا
سرنوشت خویش بنمود از بلا
آن شبان را شادي آمد در زمان
گفت پايان، بخت بد شد از شبان
بعد از اين ما را شباني كار نيست
هيچ زحمت دوش ما را بار نيست
بر گرفت آن صندوقش زير بغل
نقشه صد در سر نمودش لااقل
سوي منزل مي دويد چوپان ما
زير لب مي گفت با خود اين دعا
حّق ما را عاقبت اينگونه داد
آفرين بر رحمت اینگونه باد
دوستي، باهوش و زيرك داشت او
بي ثمر هرگز درخت ني كاشت او
مشورت كن كار خود با زيركان
گر طلب داري تو سودي را كلان
پس ندا دادش بيا هان اي رفيق
باز گو چونش نگهدارم شفيق
گر نمي افزايی آن را باك نيست
جاي اين ثروت درون خاك نيست
گفت او را ، اي برادر، يار ما
نيست جاي اين طلا انبار ما
جاي ثروت در دل بازار باد
هر چه داري بايدت در كار باد
گر نيافزايي تو آن را اي قمر
مي شود سرمايه هایت بي ثمر
داد و استادت فزايد آن مكان
ورنه ساقط مي شود سرمايه مان
آن شبان چون پند عاقل را شنيد
در بر خود دشمني ديوانه ديد
گفت وي را دور شو اي بوالهوس
آنچه دارم كي سپارم من به كس
خود نگهباني كنم من بر طلا
كارم آيد روزگاري در بلا
آن شب از فكر طلا هيچش نخفت
صندوقش بگرفته در دستان به جفت