<p dir="\"RTL\"" center;\"="" style="text-align: right;">(جهان هستي ( اول
داني اين هستي چرا شد گردکان؟
از چه رو چون آینه سقف جهان
گنبدش خوانند داني از چه سان؟
گر شنيداري شنو اين قصه مان
گنبد دنيا ي ما ديرينه است
هستي عالم همه آيينه است
چهره گر باشد همه زشت و پلشت
اندرون آیینه کی زيبا بگشت
زشت صورت آینه گر خویش بديد
بشکند آيينه چون حق شد پديد
داد و فريادش بلند كين چيست اين؟
آينه زشتم نشان، من نيست اين
نعره گر در كوه زد باز آمدش
گر صدا يي خوش بود ساز آمدش
آنچه برگردد به تو باشد ز تو
خود فرستادي ز پيش آمد به تو
اين سخن را از رفيقت گوش دار
دوستي كن با این فلك اي هوشيار
چون تویی يك ذّره اندر این جهان
منتهايي نيست اين عالم بر آن
كي تواند جنگ ذّره با جهان؟
كي تواند غّره شد سنگي به كان؟
كي تواند قطره فرياد ی کند؟
قعر دریا از خودش یادی کند
قطره دريا گردد از پيوست خود
ورنه تنها، هيچ وپوچ و پَست وخورد
پس شنو اين قصه از درد آشنا
کو به صد بحر جهان شد آشنا
روزگاري دور در نزديك رود
دختري ناديده روي آيينه بود
رخ كثيف و دَرهم و موها پلشت
همچنان او، وحشيانِ كوه و دشت
هر چه مي گفتند وي را مردمان
دشمني می كرد وی با اين و آن
از قضا روزي، بر او آيينه شد
چهره ی زشتش نمود و کینه شد
خود چو دیوی دید و برسنگی نشست
آيينه بر سنگ كوبيد و شکست
چون كه آيينه شكست خود را نديد
باز شادي كرد و در صحرا چريد
چند روزي مي گذشت باز از قضا
آینه در دست و آمد در فضا
بار ديگر خود در آن آيينه ديد
زشت خود ديد، نفرت از آيينه چيد
داد از نفرت كشيد زآن زشت رو
كي تواند همرهي با من از او
چون شكست آيينه غم ازاو گرفت
چون نديد زشتی به زشتي خو گرفت