این روزها با روزهای هفته آشنام
می دانم کدام روز باید بمیرم و کدام روز انتظار مرگ را بکشم
این روزها در هر گوشه شهر تورا میبینم
طرح صورتت را در پیچ و تاب ابرها
گونه های سرخت را در برگ های ترسان پاییزی
قدم زدنت را در تاتی های مرغ های مهاجر
گیسوان سیاهت را در سایه ی وزش نسیم قبل از طلوع
و چشمانت را....
آه
فراموش کن هرچه گفتم
این روزها در هر گوشه شهر چشمانت را میبینم
این روزها که میبینمت نمیدانم رویایی یا واقعیت
اما در هر صورت سرم را پایین می اندازم
حتی در رویا هم تورا مال خود نمیدانم
آنقدر کامل و بی عیبی که هرچه بیشتر از نزدیک می بینمت
بیشتر احساس دوری میکنم
میترسم آخر روزی برسد که با دیدن پلک هایت از رویا هم محو شوی
این روزها بیش از حد با رویا میخوابم
همه چیز را رویا میبینم
اما این را به پای هرزگی چشمانم مگذار
چون که من تو را فقط با چشمان بسته میبینم
وقتی که پلک هایم به سمت رویاس
همیشه این جمله را زمزمه میکنم:
"معلوم است که دوستت دارم، خیلی هم زیاد"
اما هنگام بیداری این جواب بی سوال لبخندم را محو میکند
کاش روزی برسد که در بیداری از من بپرسی
آن وقت با تمام وجود لبخند میزنم و میگویم:
"معلوم است که دوستت دارم، خیلی هم زیاد"