وقتی نگاهت میکنم سرم را پایین می اندازم تا برق چشمانم را نبینی
نمیدانم چرا صدایت این قدر روانم را بازی میدهد که حتی سکوت هم با من غریبه است
مرا که میبینی لبخند میزنی، ماه هاست که دارم این لبخند هارا برای خودم تعبیر میکنم
با این تعبیر ها شاد می شوم
با این تعبیر ها غمگین می شوم
با این تعبیر ها نفس میکشم
در اوج شلوغی ها همیشه سکوت میکنی، نمی دانم دیگر سکوتت را چگونه تعبیر کنم وقتی که با صدایت زندگی میکنم
دیگران نداشتنت را برایم اثبات میکنند، با دلیل و منطق تورا از من دور میکنند،
اما من خیلی وقت است که تورا در قلبم حل کرده ام
تمام میشوم از تو وقتی نگاهت میکنم
ندیدنت تازه شروعیست برای با تو بودن
با این که در اوج تنهایی هایم همیشه درکنارم هستی، اما
دیدنت فرمول لاینحلیست برای اثبات دست نبافتنی بودنت
دستانت را میگیرم و تو لبخند میزنی
در آغوش میگیرمت و تو لبخند میزنی
می بوسمت و تو لبخند میزنی...
دیروز هم داشتی لبخند میزدی اما نه برای من...
فال امروز من این گریه های بی وقفست
کاش دیروز نمی دیدمت
این سکوت را چگونه تعبیر کنم،
وقتی ديگر در کنارم نیستی...