چه خواهي گفت؟! (غزل)
اگر روزي تو را بينم چه خواهي گفت؟!
و گل از روت برچينم چه خواهي گفت؟!
اگــــــــر مثـل ِ گــدايـانـــــــي قبـال ِ تـو
خجيل و لال بنشيـنـم چه خواهي گفت؟!
بــه رغــم ِ ادّعــاهــايــــي كـه مـن دارم
چو بيني خوار و مسكينم چه خواهي گفت؟!
بـــه وقت ِ عــشقبـازي هــاي پيـــرانــه
كه ديدي سُست آيينم چه خواهي گفت؟!
اگـــر روزي مــرا بيني كه در كويت
نه خوشحال و نه غمگينم چه خواهي گفت؟!
خطاهايي فــــزون دارد مـــن ِ عــاشــق
به تقصيرات ِ سنگينم چـه خواهي گفت؟!
بيفتـد پــــرده را نـاگــــه اگــر روزي
بـدان اعمال ِ چــركينم چه خواهي گفت؟!
اگــــــــر ديدي بـــه شوق ِ نام ، شعري را
بــــه دفترهاي تمرينم ، چـه خـواهـي گفت؟!
فتــادم بـــــــــــر جـهـان ِ حيـرتـت داد آ
اگر روزي تو را بينم چه خواهي گفت؟!
***
تعجیل کن مهلت کم است
(زلال عروضی پیوسته قافیه دار)
پیدا تویی پنهان منم
ساکت تویـی نارام و سرگردان منم
با دست احساست بگیر این پای چرخان در فلک
پشت زمین،بی بال و پر،انسان منم
در کار تو حیـران منم
آسان تویی مشکل منم
دریـا تـویی پـابست اندر گـِل منم
امّا شنو ، اینجا کسی می نوشد آه و نالـه ها
خالی ز هر کوئی و هر منزل منم
خونینتر از هر دل منم
ای وای ازین حال حضور
آشفـتـــــه بـازاری مــردان ظـهـور
فـریــاد ازیـن جسم نمـاز مـُـرده پـای خـاکها
بشکن رکوئی از تسلسل در عبور
تـکـــــــرارهـای دور دور
ایــن لات را آرام کـن!
بــا تیـــغ تیـــز ابـروانـت رام کـــــن!
البتّــه پـاگیــــــر نـگـاه سخت تـقدیـرت نـمـا!
یک بوسه ده آنوقت سوی دام کن!
در عشق خود اعدام کن!
مهلت به دیدارم بده
آگاهی از هــر گونه اسـرارم بده
ارزان نمی بخشنـد بـر عشّاق راز عـشق را
پس کوه غم بر دوش افکارم بده
یک خلوت آزارم بده
من حاضرم تا جان دهم
دل را به رسم عشق خون افشان دهم
مـن حـاضـرم در آسمـان دست تــــو بـــاران شـوم
بـر جـان شب، گلهای نــور افشان دهم
آن را که خواهی آن دهم
دارم صدایت را،بگو!
من میشناسم هوی و هایت را،بگو!
ردّ حضـورت را دریــن تـکــــرار می نـوشـم نـــرو!
رمـــــــز کلیــــد رازهــایت را بـگـــو!
آرام جایت را بگو!
تعجیل کن مهلت کم است
قـدّ پـگاه از درد تـاریـــکی خـم است
یـا هـوش از دادا ستـان چـون سـرخوشان مـاوراء
یا قدرتی ده که جدایی محکم است
در انـحصـــــــــار آدم است