بزرگ شدن(اول)
كودكي را پرسشي شد از پدر
چون بدانم كودكي آمد به سر ؟
چون بدانم عقل من کامل شده ؟
از كجا دانم كه او عاقل شده؟
در جوابش آن پدر گفت ای پسر
آن زمان که گوش تو گردد چو کر
هر زمان كه حرف ناحق را شنيد
آن چنان دادي نشان كه ني شنيد
در تعجب خشک شد فرزند وگفت
اين چنين طنزي نيايد با تو جفت
گوش کر هرگز نمی آيد به کار
حرف ناحق کی تحمل شد به كار
پس پدر گفتا که ای فرزند من
آدمی از صبر نی بيند گزند
چون شنيدي حرف ناحق از دغل
گوش كر كن تا نگردي در جدل
گوش چون کر شد جدل بارش ببست
چون جدل رفت از ميان حق ريشه بست
چون سخن آينه از انديشه است
تلخي بوجهل، خود از ريشه است
پس چو ريشه تلخ زايد دانه را
كي توان شيرين كني پیمانه را
تلخ كامان را رها كن كام خود
ورنه تلخي می دهند از جام خود
گوش كر كن، لال شو، چشمت ببند
تا نگردي در حماقتها به بند
آن پسر گفتا شدم من در عجب
از سخن با مردمان شو در طعب
بارها از مهرباني گفته ايي
از سخن با اين و با آن گفته ايي
آن پدر گفتا به كودك هوشدار
آنچه حق آمد ترا پس گوشدار
از نظر بر جنس ناحق کور شو
از ترشح در نجاست دور شو
ديده ايي فرزانگان پير را
آن جوانان قديم، چون شير را
جملگي در جمع مردم سر فرو
همچو مستاني كه دادند آبرو
آنچه را با شور مي گويد جوان
پير مي خندد به لبخندي نهان