یک لحظه بایست
فرصتی نیست دگر
توسن تند فلک می تازد
ماه زیبایی خود را به زمان می بازد
پشت پرچین مه آلود خیال
فرصت ما شدن ما کوته
بال پرواز کبوتر خیس است
یک لحظه بایست
و درنگی کن و وانگه بگذر
چه شتابیست ترا ؟
بهر پیمودن هیچ
بهر چرخیدن بی مورد و گنگ
گرد هیچستانی که در اندیشه خود پروردی
با من از هیچ مگو
از شب و تیرگی هیبت تقدیر مگو
سخن از این دل پر ریش مگو
سخن از خویش مگو
یک لحظه بایست
برشکن پیله تنهایی خویش
دل خود را به شفق
یا به دلدادگی نور و صنوبر بسپار
بگذار .... در تو جاری بشود
آنچه از حزن زمان
در تو ..... مرداب شده است
بگذار .... در تو اندیشه فردایی ناب
همچو یک حادثه .... آبستن شادی بشود
بگذار .... نطفه سرخ تبسم در تو
بارور گردد و رستن گیرد
یک لحظه بایست
پشت سر را به فراموشی و نسیان بسپار
پیش رو هم انگار
مثل خواب دم صبح
پر ابهام و سئوالی گنگ است
یک لحظه بایست
زندگی یک لحظه است
زندگی یک لحظه است
.......
.....
...
.