مناظره عقل و عشق( اول)
عقل نزد قاضي آمد داد خواست
گفت نقش عشق در عالم كجاست
تا كه انسان شد شريك ذات من
اشرف المخلوق شد از ذات من
سوي حق من رهنما بودم بر او
ورنه فرقي نيست از حيوان به او
روز و شب او را هدايت مي كنم
خواب و بيدارش حمايت مي كنم
هر كجا در گِل فرو شد پاي او
من گرفتم دست او را جاي او
عاقبت انديشه ي او از من است
اين همه باهوشي او از من است
هركه را خُلقي بود نيكو سرشت
من بر او دادم اميد آن بهشت
عقل گفتا بسيار از فضل خويش
جمله بر انسانيت از بذل خويش
آنقدر گفت از يمين و از يسار
تا كه عشق آمد به سوی كارزار
گفت از تو انتظارم بيش بود
آنچه گفتي جملگي چون نيش بود
من ز استدلال تو بيگانه ام
من شراب ناب آن ميخانه ام
هر كسي لايق به ذات من مباد
گربنوشد جرعه ايي مرگش بزاد
گر تو در آدم تبلور يافتي
بهر آن عزت به جان انداختي
آن زمان ذرات عالم كاشتند
جرعه ايي از من درون بگذاشتند
ذات عشق آمد كه اين عالم شكفت
از شراب عشق نوشید و شکفت