غرور زاهد (دوم)
سالها در پاي تو من سوختم
جور طاعت بر تن خود دوختم
عاقبت اين بود مزد بندگان
بعد ازاين باشم من از دل كندگان
گر به شيطان سجده بودم در نياز
روز و شب در درگهش بودم نماز
اين گره بگشوده بود امروز يار
من نبودم اين چنين در كارزار
آنقدر گفتا گله تا خواب رفت
آنچه بود اورا زحق برآب رفت
خواب او آشفته شد ناگه يكي
آمدش در خواب او را ديوكي
گفت سويت من شتابان آمدم
وقت من دي بود و آبان آمدم
چون شنيدم صحبت تو با خدا
من شدم مشتاق رويت ناخدا
آن خداي تو غريب است با دلت
من رفيقم هم ترا و هم دلت
آن نياز و ناز و سجده در نماز
نيمه هاي شب نماز اندر نماز
جملگي از بهر من كردي به پا
سجده كردي سوي او ليكن به ما
غّره بودي از نماز و از دعا
بنده بودي بر نياز و بر ثناء
يادت آيد آن زمان كو نزد تو
كاهلي آمد به پيش و نزد تو
با تمسخر روي او ديدي به چند
با تمسخر كردي او را ريشخند
با خودت گفتي از او لايق تري
نزد حق از جمله مردم برتري
هر چه در ذهن تو شد، آمد زمن
هر كجا گفتي تو من، بودش زمن
دوزخي را آفريدي پيش خود
جنتي را ساختي در قد خود
هر كه را فكرش جدا از فكر تو
دوزخ او را جاي بودش ذكر تو
آن يكي هندو و گبر و بي نماز
نامسلمان هر كه شد نايد به ساز
اين يكي عيسي بود پيغمبرش
و آن دگر سّني ابوبكر رهبرش
چون ولايت نيست در قاموس او
اين چنين شيطان رود پابوس او
زيد كم گويد ز تسبيح اله
امر در مسجد نباشد گاه گاه
جملگي راندي تو از جنت برون
خود شدي الله و رفتي در درون