با خط خطی هایم به توافق میرسم....
(انتقام میگیرم از یک کاغذ ِبجا مانده از....؟)
به سکوت میرسم از پذیرفتن
شبیه سوال ِدخترکی فال فروش
از نگاه به النگوهای ِدخترکی دیگر
شبیه آرزوی یک کلاغ ِسیاه
به پرواز آن عقابِ بزرگِ در اوج
به خیره ماندن ِچشمان ِفرفره ها
به بادبادکهای ِسرگردانِ روی ِهوا
شبیه سکوتِ سرد و نگاه تلخ ِکوزت
به پوست سپید و صورتی ِ باربی
به شور و حال قشنگ یک کلونی
و تنیدن ِتار برای رفع ِتنهایی
...من در این میهمانی عجیبِ دار و ندار...
به تجمع این واژه های متضاد
به هم کاغذی شدن ِعقاب با کلاغ
به بازگو کردن حرف دلِ کوزت
به روو کردن حسرتها در این کاغذ
..........هق هق می خندم...
من در این حجمِ نا بابرابری هایِ مُدام
من در این گردهمایی بزرگ حسرتها
تنها با یک قلم
و کاغذی سپید مانده از تقویم سال نود
به برای آخرین بار ِ چشمانت
به خدانگهداری ِ اجباری
به تکرار واژه ی همین است که هست
به توافق زوری با تقدیر
.......هق هق می خندم...