سحر موعود
دوش وقت سحرم فرصت ديدار رسيد
همنشين شد دل من با دو سه رسواىِ دگر
عاشقى پاىِ دلم برد به كويى كه در آن
گريه بود و عطش و هيچ تمنّاىِ دگر
راه پنهانى ميخانه كه دانم زين پس
نيست حاجت بروم در پىِ فتواى دگر
حال عشّاق چنان حال دلم مي شكفد
امشبم يار نمايد به من انشاى دگر
دم به دم اوج دهندم به مقامى ز مقام
بر من آيد زكَرَم رخصت و امضاى دگر
مُهر آيد به زبان چون كه حجابم برود
لال گردد چو زبان ، نيست تقلّاىِ دگر
گر كه اسرار نگهدارم و پس دم نزنم
ميرسد لحظه به لحظه به من اعطاىِ دگر
باشد اسرار نهان نشئه به نشئه اما
جمله مكشوف شد و نيست معمّاىِ دگر
نفخهء صور دميدست به دل آگاهم
زنده شد دل مددش دمِّ مسيحاى دگر
روى در روىِ نگارت چو بشد حاصل پس
نيست حاجت پس از اين روىِ فريباى دگر
گر بگيرى دلِ مجنونِ مرا از دستم
كِى بيفتد به دلم عشق ز ليلاىِ دگر
قصد كردم كه دگر شعر نگويم زين پس
بجز از امشب و فردا شب و شبهاى دگر
سليمى
ساعت ١٦ مورخه دوم تيرماه ١٣٩٤مصادف با ششم ماه مبارك رمضان